۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

...

من کله ی زرد آیکون یاهو هستم که می خندم .دو نقطه پرانتز بسته
پس تو هم سرباز کوچک من باش...

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

جمعه های سگی

امروز جمعه است.جمعه ها اصولا من بیشتر از روزهای دیگه احساس فلاکت می کنم.احساس می کنم این دنیا آن طوری نیست که باید باشد و تا قبل از اینکه بروم سوپر مارکت اصلا حواسم نبود که امروز جمعه است و همین که دیدم که دختر و پسر جوانی چنان می خندیدند که نزدیک بود صدای قهقهه شان گوشم را کر کند، یادم آمد که امروز جمعه است و دلم می خواست تفی بیندازم به صورت جفتشان و بروم بیرون از مغازه.برای اینکه محال بود آنها هم ندانند که این دنیا آن طوری نیست که باید باشد و با این وجود آنها داشتند شرو شورشان را به رخ آدم می کشیدند که مثلا چی؟!!!
نزدیک ظهر است.فردا کلی درس دارم.دارم شاهنامه می خوانم.باید امروز 500 بیتی را بخوانم.قافیه در بیت دوهزاروششصد و پنجم هنری است و پایه آن بررکان نهاده شده است.از آن روی که در پارسی ک و گ در واجگاه به هم نزدیکند و به هم بدل می شوند...
چه می شد اگر دکتر کزازی با آن علم وسیعش دست از سر شاهنامه برمی داشت؟چه می شد اگر کلا این پیران خردمند و عالمان باتجربه ی دیرین دست از سر ادبیات برمی داشتند؟
دارم کم کم به این نتیجه می رسم که سرنوشت من چقدر با ادبیات گره خورده و هر بلایی که به سرش می آورند به همان میزان من احساس فلاکت می کنم و دلم برای جفتمان می سوزد.
امروز جمعه است و من ناهار ندارم.خوب مسلم است که ناهار ندارم چون جمعه ها تعطیل است و چرا این مسوولان امور تغذیه فکر می کنند که ما در روز تعطیل نیازی به خوراک نداریم؟ لابد پیش خود اینگونه استدلال کرده اند که جمعه است و دانشجو باید آشپزی کند. در این حال باید بگویم با این استدلالشان بدجوری گوزیده اند به عقل و شعور خودشان.چرا باید روز جمعه ای به این سگی آدم دل و دماغ آشپزی داشته باشد؟ اصلا این در دنیای به این مزخرفی چه دلیل دارد آدم برای شکم خودش و یا به قول صدا و سیما خندق بلا وقت صرف کند؟
دارم از هوش می روم.مادرم گفته بود روزهای جمعه یادت نرود قرآن بخوانی. کدام آدمی را دیده ای روز جمعه قرآن خواندنش بیاید؟ قرآن را نازل کرده اند که وقتی حالش را داشتی بخوانی و اندرز بگیری نه اینکه وقتی حالت نقطه ای بیش نیست بازش کنی و...
از آسانسور که می روم پایین همیشه این بیت حافظ را می بینم که نوشته اند روی دیوار آسانسور:هرکه درین بحر مقرب تر است/جام بلا بیشترش می دهند
آخه چه می شد اگه حافظ مادرمرده این یک بیت رو نمی سرود و در این یک مورد حداقل نظری نمی داد؟ بعدش گفتم با خودم که اگه حافظ اینقدر توی خر کردن آدمها تخصص نمی داشت که کودکان فقیر فال فروش بیکار بودند و نون نداشتند بخورند...
کاش می شد سرم را بکوبم به دیوار.همیشه وقتی می خواهم اینکار را بکنم چیزی مانعم می شود.آن هم این است که می ترسم در اتاق بغلی مان کسی خواب باشد و با این کارم بیدارشان کنم...

آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت...
(فروغ فرخزاد)

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

تونل

دارم پی به یک حقیقتی می برم.حقیقتی که همیشه از خودم می راندمش.شبها موقع خواب از فکرش خوابم نمی برد.آنقدر خوابم نمی برد که کلافه می شوم.احساس می کنم چیزی زیر پوست پاهایم وول می خورد.هرچه پاهایم را جابجا می کنم دست از سرم برنمی دارد.هی اینور، هی آنور...دلم می خواهد پاهایم را بکنم بگذارم یک گوشه.بعدش با خود می گویم ولش کن.اگه بهش فکر نکنی خودش راهشو می گیره و میره.بعد تصمیم می گیرم دیگر بهش فکر نکنم و از همین فکر دوباره استرسم می گیرد و فکر تازه ای زیر پوست پاهام می غلتد.و دوباره فکرها کش می آیند توی مغزم و نمی گذارند بخوابم.
گاهی اتفاق می افتد که روزها بهش فکر نکرده باشم و بعد به همین که روزهاست نیامده سراغم فکر می کنم و دوباره از نو شروع می شود و پاچه ام را می گیرد ولم نمی کند و هی بهش فکر می کنم و فکر می کنم تا می رود زیر پوست پاهایم دوباره و شروع می کند به مور مور کردن طوری که دلم می خواهد پا شوم و یک ساطوری بیاورم و از ران قطعشان کنم.
دیشب میان این افکار سمج و پخش و پلا خوابم برد.حتی نکردم یک جوری سر همشان کنم و خوابم برد.داشتم خواب می دیدم یکی از اقوام دورمان که مردی حدود 50 ساله است، مرده.اولش من و او با دوچرخه روی ریل های مترو توی زیرزمین تاریکش می راندیم که برسیم به دانشگاه.اصلا توی اون خواب عجیب نبود که اون مرد هم با من می خواهد بیاید دانشگاه.بعد او خورد به دیوار تونل و مرد.با اینکه هیچ قرینه ای نبود که ثابت کند مرده ولی من در خواب فهمیدم که مرده و هیچ از مرگش ناراحت نشدم و جا هم نخوردم و به راهم ادامه دادم.هنوز توی اون تونل تنگ و تاریک بودم که میان خواب و بیداری به ذهنم رسید الان کجا هستم.فکر کردم که قاعدتا باید توی اتاقم باشم ولی پس چرا جهت خوابیدنم این طرفی است در حالیکه تخت من عمودی است؟ بعد چشمم را کمی باز کردم و تختهای دوطبقه ی آهنی را دیدم و فهمیدم که هنوز توی همان تونل هستم.از 2 ماه پیش...

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

تو آغاز می کنی، من گریه می کنم

روز [دوشنبه دهم ماه آبان] میان دو نماز بارانکی خردخرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد...(تاریخ بیهقی/ص410/س1)

داشتم تصورش را می کردم که الان تو فرسنگها آنسوتر روی تخت بیمارستان خوابیده ای.توی اتاقی سبز و سبزپوشان دوروبرت را گرفته اند و یکیشان که جراح هست با چاقوی جراحی براقی شکمت را پاره میکند.کیفیت پاره کردن عضو بدن انسان همیشه برایم دغدغه ای بوده.اینکه مثل هندوانه بارها باید آنرا فرو برد و در آورد یا اینکه با یک حرکت مثل لایه ای پلاستیک درانده می شود؟

به حرحال درانده می شود به اندازه ای که دست جراح برود داخل و پاهای موجود زنده ای را لمس کند و بکشاندش بیرون و آویزانش کند وارونه.صدای گریه ی بچه می پیچد توی اتاق و جراح دو تا می کوبد به باسن چروکیده ی بچه.آب ازش می چکد.تمام صورتش دهان گشادش است چیزی توی مایه های جولیا رابرتز و لثه های بنفشش توی مایه های علیرضا خمسه..پوست بدنش کبود و کثیف است و ناف درازش از روی شکم آویزان.جراح ماهرانه پرتش می کند بغل پرستار و پرستار بعد از تمیز کردنش می خواباندش کنارت و تو لبخند می زنی به موجودی که او را چند دقیقه پیش آغازانده ای.یک زن را مثل خودت، مثل خودم...

بغض می کنم.حقم نبود امروز اینجا زیر باران بدون چتر باشم.حقم نبود...

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

من خودِ خودِ راسكولينكوفم به خدا

همه چيزش نفرت آدم را شعله ور مي كند.همه كارهايش كفر آدم را در مي آورد مثل چي.از راه رفتنش كه نعلينش را لك و لك مي كشد روي زمين و از 20 متري استرس آمدنش را به روح آدم تزريق ميكند و حال آدم را مي گيرد آنهم وقتي در حال مطالعه ي كتابي مثل نامه ي باستان دكتر كزازي هستي كه وقتي رشته از دستت رفت بايست پاراگراف را دوباره شروع كني و وقتي مي آيد و درمورد چيزي حرف مي زند كه تا حالا از صبح 20 بار مخ زبان بسته ات را كار گرفته باهاش، آنوقت حق مي دهي به شخصيت رمان تهوع ‌‌سارتر كه وقتي نشسته توي كافه و به چرنديات همكارش گوش مي دهد، هوس كند چاقوي مادر مرده را كه روي ميزش است طوري فرو كند توي مغز يارو كه از وسط نصف شود. من در اين مورد واقعا همداستانم با اين شخصيت وقتي مي بينم اين دختر اينطور با چنگال افتاده به جان مخ من.
يا وقتي كه رسما ما را نفهم مي بيند و من دائما مثل كارتون تام و جري رويش دو عدد گوش الاغ را روي سرم حس مي كنم و هي از مايه دار بودن بابايش برايمان مي گويد كه مثل چي پول خرج كرده ايم و در ناز و نعمت بوده ايم و هفته اي 3 وعده چلوكباب توي برنامه غذاييمان داشته ايم و اونوقت واسه 300 تومان پول نون بربري كه واسم خريده و يادم رفته بهش بدم، 3 روز بعدش يادآوريم ميكنه، دلم مي خواست اون ارژنگ سفر شب بودم تا سيصد تومان را مي چپاندم توي حلقش و نهايتا توي اون صورتش.
همه را مي شود به ديده ي اغماض نگاه كرد ولي صداي سين هاي سوتي اش را هنگام نماز كه تعمدا مي كشاند و زياد از حد تكرار مي كند با صداي بلند كه مبادا به گوش خدا نرسد را ديگر نمي توانم تحمل كنم. آنوقت است كه فقط دلم مي خواست راسكولينكوف جنايت و مكافات داستايوفسكي بودم و با تبري فرق سرش را مي شكافتم.
گاهي فكر مي كنم اين نويسندگان چطور توانسته اند دقيقا تمام واكنش هاي من رو در مقابل هر عملي به كاراكترهايشان نسبت دهند؟

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

پاییز این روزهای من

متنفرم از این فصل.
فصل بلاتکلیفی برگها.فصل بی حوصلگی و خمیازه های موذی و کف آلود.فصل شبهای کشدار و روزهای هدر رفته.فصل بی شروشور و بی هیجان.فصل وسعت حجم درسها و کیفهای انباشته از کار و مشق های ننوشته.فصل یه چای هم واسه من بریز و میری سر کوچه یه شیر هم واسه من بگیر.فصل درختان حرامزاده ی برهنه و آسمان قحطی زده ی آفتاب.فصل انتظار پالتوهای نمدی و شلغم های پخته.فصل نه سرد و نه گرم.فصل زهر چشم گرفتن خدا از مرگ طبیعت تا مرگ آدمیان.فصل اندوه و تنهایی.
قسم می خورم که پاییز، روزهایش بیشتر از 24 ساعت است و فصلش بیش از 3 ماه...

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه


شهر بزرگ است تنم؛ غم طرفي، رنگ متنمن طرفي...

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

وقتی لبخند استاد مرا امیدوار کرد

نمی دانم دقیقا چند وقت اما از وقتی اتفاقات ناگواری برای نشریات کشور افتاد،راستش دیگر از کنار باجه های نشریات بدون هیچ توجهی رد می شدم.از وقتی مجله ی 40 چراغ بعد از دولت خاتمی از چشم من افتاد و همشهری توقیف شد و جایش را مجلات لوس با مطالب محافظه کارانه گرفت و دیوار سانسور بلند و بلند تر شد،رغبتم را برای مطالعه ی هرگونه نشریه ای از دست دادم.
امروز برای پرسیدن آدرسی رفتم به باجه ی روبروی دانشگاه و چشمم خورد به لبخند اثیری استاد.چقدر این چهره و لبخند را دوست داشتم و راستش اصلا انتظار حضورش را در باجه های نشریات نداشتم.بدون هیچ صحبتی 1500 تومانش را گذاشتم و تمام طول اتوبوس را گذراندم به مصاحبه ی استاد و کلام شیرینش.
این آغاز امید دوباره ی من بود به یکی از سرخوردگی های اجتماعی که خفت مرا هم چسبیده بود.فهمیدم وقتی استاد با همه ی ناملایمات روزگار هنوز لبخندش سبز است،پس دیگر می توانم از کنار باجه ی نشریات که می گذرم،نه تنها دماغم را نگیرم،که نگاهی هم به این مجلات بیندازم بلکه یکی از آنها جان سالم به در برده باشد از فیلتر این مملکت.

پی نوشت: استاد عاششششششششششقتم!

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

زلف بر باد مده...


به یاد دوست همیشگی ام مژگان

همیشه پیش بینی چنین روزی را می کردم.اینکه بنشینم روی تخت خوابگاهم_ تنها محدوده ای که مطمئنم متعلق به خودم است و کسی نمی تواند به این حریم تجاوز کند_و ساعتها فکر کنم.نه کتاب خواندنم بیاید و نه فیلم دیدنم و نه موسیقی گوش دادنم و نه هیچ چیز دیگر.تنها خودم باشم و این عضو خاکستری رنگ درون کله ام که هی می خارد و امانم را بریده.
میان افکارم یاد خاطراتی که توی بندر با مژگان داشتم دل و روحم را ضعف می اندازد.یاد روزهایی که حوصله ی هیچ نداشتم جز اینکه با هم برویم ساحل هتل هما و حرف بزنیم مثل چی ساعتها.حرف بزنیم از سیاست و مذهب و احمدی نژاد و جنبش سبز و همه ی آن توهماتی که زود گذشت و حالا دلم فقط می سوزد برای خودمان که چه خوشدل بودیم.
کنار دریا قدم می زدیم و بچه ماهی ها را که شنا می کردند در آبهای آلوده و نفت آلود را تماشا می کردیم.یاد آن روزی افتادم که کسی نبود ازمان عکسی بگیرد و من دوربینم را برعکس کردم و از خودمان عکس گرفتم و بعد دیدیم که فوکلهای همیشه آشفته ی مژگان به دست باد آشفته تر شد و توی عکس به شکل دو تا شاخ زشت در آمد و بعد خندیدیم.بی در و پیکر خندیدیم و من دلم برای این خنده های بی درو پیکر ضعف می رود همچنان.دلم برای خنده های مژگان که یک بار هم صورتش خالی نبود از این خنده .حتی در آن شام آخری که با هم خوردیم و من دیدم که خنده اش پشت اشکهایش چطور ترک خورد.من صدای ترک خوردنش را شنیدم...

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

عشق در گذر زمان

هیچوقت نمی کنم فیلمی که کسی معرفی نکرده و هنرپیشه ی مورد علاقه ام هم درش بازی نمی کند و جایزه ای هم نبرده یا دست کم اگر برده من ازش مطلع نیستم، را نگاه کنم.نمی کنم الله بختکی وقت ارزشمندم را بگذارم سر فیلمی که 50 درصد ممکن است ارزش دیدن داشته باشد و اصولا در اینجور موارد اصلا اهل ریسک نیستم.
اما این بار موضوع کمی فرق کرد.از میان فیلمهی پوستر داری که توی کمدم تلنبار کرده ام فیلمی بود که عکس توجه برانگیزی داشت.عکسی که نظام اخلاقی جامعه مان اجازه ی انتشارش را به سایتهای ایران نمی دهد و شما فکر می کنید دلیل دیگری هم دارد که این عکس اینطور توجه برانگیز شده؟
با اینحال من این جسارت را دارم که توصیفش کنم.عکس زنی که در کنار یک مجسمه ی خوابیده ی برهنه ی مردی دراز کشیده.فیلمی ساخت کره ی جنوبی با عنوان time .
فیلمش نه تکان دهنده بود و نه به شدت احساسات برانگیز و نه از آن فیلمهایی که بنشینی و در مورد یک سکانسش مدت طولانی مغز و فکر زبان بسته ات را حرامش کنی.فیلمش به طرز فوقلعاده ای جذاب بود و میخ کننده.شاید بگویید جومونگ و یانگوم و درجستوجوی پدر و هزار و یک فیلم دیگر هم هست که میخت کند پایش ولی کو هنر؟ کو محتوا؟ کو تاکتیکهای فیلمسازی و چه و چه؟
اما من همه ی آنچه یک فیلم خوب باید داشته باشد را دیدم در این فیلم.دیدم که کارگردان یک دغدغه را به تصویر کشید.دغدغه ی عشق که در برابر گذر زمان چه بلاهایی به سرش می آید و دختری که به خاطر عشق زیبایی اش را فروخت.برای اینکه بدنش برای معشوقش تکراری نباشد 6 ماه صبر کرد و با ظاهری کاملا متفاوت در برابر او ظاهر شد و دید که این راه چاره نبوده است.این فیلم به تلخ ترین شکلی که ممکن بود تمام شد.پایانش را محال است کسی حدس می زد.این فیلم عین واقعیتی را که وجود دارد به تصویر کشید.
اینکه وقتی آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغهای فریبنده ی جوانی را خاموش ساخت...بهترین راه این است که در این دنیا گم باشی و اصلا به چشم نیایی...چرا که او هم گاهی چاره نمی بخشد!!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

بخشی از خاطرات سفر به سرزمین وحی


مدینه،شهر تاریخ اسلام 17 مرداد 89 9:40am به وقت عربستان سعودی

آفتاب زده بود که در خاک مدینه،شهر تاریخ اسلام،جایی که پیامبر 1400 سال پیش آن را برای هجرت برگزید فرود آمدیم.هوای مدینه مطبوع و ابری بود.نه سرد و نه گرم.دلت می خواست این هوا را با تمام وجود ببلعی.هوایی که روزی افراد بزرگی اینجا نفس کشیده اند و یک لحظه فکر می کنی که تو هم لابد لیاقتش را داشته ای و میلیونها آدم پیش از تو که این هوا را فرو داده اند.
در فرودگاه خیلی ساده و کمی تا قسمتی محقر مدینه،گفتند ساعتهایتان را 1 و نیم ساعت عقب ببرید.حالا یک ساعت و نیم از ایران عقب بودیم و این صرفه جویی عظیمی بود در وقتمان.
پس از انجام کارهای مربوطه سوار اتوبوسهای شیک با صندلی های آبی رنگ توریستی شدیم وحرکت کردیم سمت هتل.
شهر مدینه بود که از شیشه ی پنجره گذر داشت.شهر اصلا مطابق تصوراتم نبود.ساختمانها گمان می کردم زیباتر و لوکس تر از این باشند.ماشینها به ندرت مدل بالا بودند و هیچ چیز خبر از بالا بودن سطح رفاه شهروندان نمی داد.
روحانی کاروان نام محله ها و اماکن مهم را همینطور که می گذریم می گوید.به دیواری طویل سمت راست اتوبوس اشاره می کند و می گوید قبرستان بقیع است.قبلا اسامی مدفونان بقیع را یادداشت کرده ام.بسیاری از صحابه پیامبر و بعضی همسران اییشان و شهدای احد و ...
هتل آنطوری نیست که تصور می کردم.هتل 3 ستاره ی متوسط.از وان حمام و کمد دیواری و میز و صندلی هم خبری نیست.
تلوزیون هتل را روشن می کنم.کانالهای صدا و سیمای ایران را می بینم و احساسی مثل بودن در ایران می کنم.خاموشش می کنم و می روم با کتری برقی چای درست کنم.یک بسته چای کیسه ای ایرانی می بینم.بی خیالش می شوم و می روم سراغ یخچال.
آب میوه های ایرانی به تعداد نفرات.از این احساس متنفرم!!!
2:30pm
از هتل تا در ورودی مسجد النبی راه زیادی نیست.حیاط مسجد پوشیده است از سنگهای براق و تمیز.چترهای عظیم متصل به ستونها،حیاط مسجد را کاملا سایه انداخته.ذوق و سلیقه ای که در ساخت این مسجد به کار رفته از همان ابتدا خود را آشکار می کند.تا ورودی زنان راه زیادی است.زنانی کاملا سیاه پوش با نقابهای سیاه دم در بازرسی می کنند.موبایلهای دوربین دار را تحویل امانات می دهند و آوردن خوراکی را منع می کنند.همه چیز مرتب است.وارد مسجد که می شوم انتظار دارم بوی عرق و جوراب نگذارد آرام بگیرم اما اینطور نیست.هوا کاملا تمیز و خوشبو و خنک است.سیستم های خنک کننده جوابگوی اینهمه زائر هست و بشکه های آب زمزم هم همینطور.
نماز ورود به مسجد می گزارم و کنار یکی از ستونهای غول پیکر مسجد می نشینم.اینجا دیگر می توانی مطمئن باشی که روزی جزو شهر مدینه بوده و پیامبر این اطراف قدم گذاشته.به سقف زیبای مسجد خیره می شوم و گنبد چوبی و قندیلها و محرابها و کنده کاریهایش را از نظر می گذرانم.نمی دانم کی خوابم برده.بیدار که می شوم مسجد جای سوزن انداختن نیست.نزدیک نماز ظهر است و زوار همه حاضرند که در پیشگاه خدا بایستند.
میروم به حباط مسجد تا وضویی بگیرم.حیاط مثل روز محشر است.شلوغ و داغ.دلم می خواهد گریه کنم.دلم می خواهد و می کنم.کم کم دارم باور می کنم که کجا هستم.دارم باور می کنم که من هم یک قطره ام در دل این دریای با عظمت.می بینم که خیلی سخت به چشم می آیم.نه،چه می گویم؟اصلا به چشم نمی آیم.هیچ چیز ندارم که مرا برتری ببخشد بر این بنده خدایی که کنارم روی ویلچر نشسته و راز و نیاز می کند.دلم می خواهد فریاد بزنم.نمی زنم و اگر می زدم هم مطمئنم کسی نگاهم نمی کرد!!!

مکانی به نام روضه


جایی است در مسجدالنبی به نام روضه ی رضوان.مقبره و منبر پیامبر و قبر ابوبکر و عمر و عایشه در آنجا واقع شده.می گویند زمینی است از بهشت خدا و نماز خواندن در این مکان اجر زیادی دارد.
هر جا می رفتم سخن از همین روضه بود.شنیده ها می گفت جای بی نظیری باید باشد.زیبا و خوشبو و چیزی در مایه های بهشت توصیف شده!
کنجکاوی ام برای دیدن این مکان مهار نشدنی بود.ساعات محدودی برای خواهران در نظر گرففته شده.صبح ساعت 7/5 تا 9،بعد از ظهر ساعت 3 نا 4 و شب ساعت 10 تا 12
شب را برای دیدن انتخاب کردم.آدرس باب عثمان را بهم دادند و مسیر طولانی را تا این باب طی کردم.جمعیت انبوهی بود و من همراه با این جمعیت راه افتادم سمت روضه.از راهروهای سنگفرش گذشتیم بدون اینکه بدانم چه قرار است ببینم و چه قرار است انجام دهم.فقط مشتاق بودم ببینم آن چیست که خلقی با همه گونه نژاد و لباس و رنگی از پیر و جوان و کودک و خردسال برای دیدنش سر و دست می شکنند.
از دور سقفش فقط قابل دیدن بود.جمعیت به قدری زیاد بود که یک قدمی ات را نمی دیدی.لوستر ها و پنکه های فراوان و نقش و نگارهای نه چندان زیبا روی گنبدها.بوی خوبی اما یک باره نراوش کرد.
همراه جمعیت هل داده شدم.جای دیگری قرار نبود برویم.روضه همین جا بود.نزدیک قبور و منبر و ستونهای معروف را پرده کشیده بودند.جمعیت به نوبت نماز می خواندند و می رفتند.امکان نداشت بتوانم اینجا نماز بخوانم.هرکه را می دیدم اطرافم اشک می ریخت.زنی هندی همراه با اشک مخلوطی از سایه و سورمه از صورتش سرازیر شد.گروهی از زنان که صورتشان پر از خالکوبی بود خودشان را می مالیدند به ستونهای ساده و براق روضه.
دلم نمی خواست آنجا باشم.من که با هر اشاره ای اشکم در می آمد نمی دانم چرا گریه ام نگرفت.اصلا تصور نمی کردم خدا در این مکان سراسر خشم و خشونت و آزار و اذیت و مشت و لگد حضور داشته باشد.گمان نمی کردم خود پیامبر اگر الان زنده بود دستور میداد برای 2 رکعت نماز خواندن در مکانی که تکه ای از بهشت خدا (معلوم نیست باشد یا نباشد) از هر عمل وحشی گری دریغ نکنید.
دلم می خواست بروم زیر آسمانی نماز بخوانم که مطمئنم خود پیامبر بارها و بارها زیرش نماز خوانده.زیر این لوستر ها تنها جایی است که هیچ بزرگی هیچوقت نبوده و من هم نمی خواستم باشم.


کوه احد 19 مرداد 11:20am


ساعت 7 صبح سوار اتوبوس شدیم برای زیارت مساجد تاریخی و کو احد.در طول مسیر روحانی کاروان صحنه ی جنگ احد را به تصویر می کشد.
آفتاب خشمناکی است.کوه احد از دور دیده می شود.کوه که نمی شود گفت.تپه ای بیش نیست.صدای سم ستوران و نیزه های جنگجویان را اگر خوب گوش می دادی می توانستی بشنوی.صدای نعره های شهدا.خونهایی که از بدن هریک جاری شد را به وضوح می دیدی اگر می خواستی.خونی که از بدن حمزه روان شد و به فجیع ترین شکل ممکن توسط غلام هند کشته شد.دستان بریده ی مصعب،جوان رشید و پرچمدار جنگ و صدها صحابه ی دیگر که هرکدام خاطره ای ازشان به جا مانده.
این کوه برای پیامبر خیلی عزیز بوده.این کوه آنطور که خود پیامبر گفته،نسبت به محمد محبت دارد.تمام حجم این کوه در 1400 سال پیش نسبت به او احساس داشته.اما حالا برای ما چیزی جز سنگ و خاک نیست.




رمضان کریم 20 مرداد 1:5pm


روز اول ماه رمضان است بدون هیچ چک و چانه ای.حکومت عربستان نسبت به رویت ماه زیاد حساسیت به خرج نمی دهد و اغلب یک روز زودتر از ایران رمضان است.
سحری ها را در اتاقهایمان توزیع می کنند.سریعا می خوریم و آماده می شویم برای رفتن به مسجدالنبی.
حیاط سرریز است از مسلمانان در سایزها و اشکال مختلف.نیت می کنم یک روز بنشینم فقط این آدمها را نگاه کنم و بروم توی بحرشان.با خودم فکر می کنم: هرجای این حرم که پا می گزاری،فرش به فرش،سنگ به سنگ، و پله به پله اش جای پای اشخاص بزرگی بوده است.از محمد گرفته تا ابوبکر و عمر و عثمان و علی و فاطمه و ...پس مواظب قدمهایت باش!
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی/کین سبزه زخاک لاله روئی رسته است
می روم سمت باب نسائی.تقریبا همه ی تابلوها به چند زبان ترکی،انگلیسی،عربی،اردو و فارسی ترجمه شده.
جمعیت زنان در نماز صبح نسبت به نماز عشا تقریبا نصف است.منطقی است.نماز صبح است و دردسرهای بیدار شدن.اما نمی دانم چرا حاضر نیستم نماز جماعت صبح را در مسجدالنبی عوض کنم با 4 وعده ی دیگر.اینجا نماز صبحش به طرز فجیعی لذت بخش است.لذت بخش تر از صید یک کیلو ماهی سرخو و شیرجه زدن در دریای خلیج با کف پر از ماسه اش.اصلا لذتش قابل توصیف نیست.بیشترین جذابیتش در کم بودنش است.
در شبستان مسجد به راحتی جا گیر می آید.می نشینم میان زنی اندونزیایی و پاکستانی.زن پاکستانی دختربچه ای دارد که کنارش دراز کشیده.هنوز اذان نگفته.می روم سمت بشکه های آب زمزم و به نیت عدم تشنگی آب می نوشم.می گویند این آب خاصیت درمانی بی نظیری دارد و آدم را از گرسنگی و تشنگی حفظ می کند.دلم نمی خواهد به منطق این قضیه فکر کنم.کاری با فلسفه ی آب زمزم ندارم.دلم می خواهد مطمئن باشم که این آب امروز مرا تشنه نخواهد ساخت پس باور می کنم.
اذان می گوید.با صدای دلنشین و سرزنده ای اذان می گوید.اذانش خیلی طولانی است.تمام جملاتش را دلت می خواهد گوش کنی.حی علی الصلاه حی علی الفلاح.الصلاه خیر من النوم
اینها یعنی که آب دستت هست بگذار زمین و بشتاب به سوی رستگاری.براستی که این همه آدم چه بیزارند از رستگاری که خواب را برتری می دهند به چیزی که خیر این دنیا و آن دنیایشان در آن است!
با اقامه ی نماز همه می ایستند.با فعل امر استووا و اعتدلوا همه مرتب می شوند.دستها همه سوی بالا.با تکبیر امام دستها به سینه بسته می شود.عده ی معدودی دستهایشان باز است.سوره ی حمد به دلنشین ترین صوت ممکن تلاوت می شود.پایان سوره همه آمین می گویند.کمی سکوت و نمازگزاران سوره حمدشان را می خوانند.امام تلاوت سوره را می آغازد.و چه خالصانه.چه زیبا و چه آرامش دهنده.خود بخود محو قرآن می شوی.یادت نیست آخرین بار کی این سوره را خوانده ای.اصلا نمی دانی چه سوره ای و از کدام جز قرآن است.فقط کلمه به کلمه،فعل به فعل،ضمیر به ضمیر و حرف به حرفش را در دلت معنی می کنی :و هرگاه بندگان من از تو درباره ی من پرسیدند،بگو که من نزدیکم.
بغض غلیظی گلویم را می فشارد.انگار که می خواهد منفجر شود و چقدر دلم می خواهد همین جا با صدای بلند گریه سر دهم.اینجا که خدا خیلی نزدیک است و تو از رگ گردن هم نزدیکتر احساسش می کنی.
با هر خضوع و خشوع نمازگزاران احساس می کنم خدا بر سر همه ی اینها دستی می کشد.اینجا نوازشش را واقعا احساس می کنم و خدا را شکر که خالی نیستم.امروز بعد از 22 سال عمری که از خدا گرفتم،ناگهان پر شدم.پر از او و کاش همیشه این لبالب بودن باشد با من.
نماز که تمام می شود،سرم را بالا می آورم و متوجه می شوم که بدون اینکه خواسته باشم وسط دو ستون محراب قرار گرفته ام و پرسپکتیو ستونها تا بی نهایت ادامه دارد.از ویوی جلویم عکسی می گیرم تا روز اول ماه رمضان امسالم همیشه یادم بماند که کجا نشسته بودم.خدایا شکرت!


نماز تراویح و بازار چین و تایلند 24 مرداد 1am


نماز تراویح با اینکه خالی از قشر شیعه مذهب است اما باز غوغاست. تمام شبستان و صحن و حیاط مملو است از پیر و جوان.
ورودی شبستان نگهبانان سیاه پوش اجازه ورود نمی دهند.وقتی می خواهم وارد شوم می گوید:مافی مکان یا حاجه.صلی فی الساحة.یعنی داخل جا نیست و توی حیاط نماز بگزار.من اما زیر بار نمی روم.دلم می خواهد همان جای همیشگی نماز بگزارم.
می گویم:پلیز! انا واحد نفر.
انگار دلش می خواهد راهم دهد اما بخاطر بقیه نمی تواند.زیرزیرکی خودم را می کشم داخل.راست می گفتند که جا نیست اما من فقط یک نفرم و مطمئنم که همیشه برای من جا هست.یک نفر از دور اشاره می کند که بیا اینجا.فرش نیست اما راضی ام به همین.زن با لباس سفید و روسری صورتی و چهره اش مهربان است.عرب است.می گویم :شکرا
گفت:انت ایرانی؟
نمی دانم از کجا فهمید.با اکراه گفتم نعم.شنیده بودم اینجا ایرانی ها را دوست ندارند.گفتم :انا ایرانی لکن خلیجی.تعجب کرد.چیزی گفت که انگار گفته باشد مگر ایران هم خلیج دارد؟نیامدم بهش بگویم خلیجی که شما می گویید عربی است و ما در واقع مالکش هستیم.گفتم للجزایر ایران.سری تکان داد و خندید.
نماز تراویح چیزی حدود 2 ساعت طول می کشد.دعای رکعت آخرش هم 10 دقیقه است.میان دعا همیشه برای آزادی قدس و مردم فلسطین دعا می شود.(اللهم طهر المسجد الاقصی من رجس الیهود)
این جمله را که گفت زنی که کنارم بود گریه اش شدت گرفت.حدس زدم فلسطینی باشد.بعد از نماز ازش پرسیدم و جوابش مثبت بود.خواستم که برای آزادیشان دعایی کنم.دیدم جمله ای بلد نیستم جز همین که امام در دعایش خواند و اگر تکرار می کردم حشو قبیح بود.بی خیالش شدم و ازش خداحافظی کردم.
بیرون مسجد به همان اندازه ی حیاط مسجد شلوغ است.دلیل عمده اش تجمع دست فروشان است و تنها صدای خمسه ریال،خمسه ریال است که بیرون مسجد به گوش می رسد.مغازه داران و دست فروشان بدون استثنا فارسی بلدند و به دلیل علاقه ی شدید ایرانیان به جنس بنجل،فارسی در اینجا کارکرد ویژه ای دارد.
از مسجد که بیرون می آیی می توانی هرچه معنویات ذخیره کرده ای با مادیات هدر دهی.
چند قدم جلوتر صندوقهای انگور برای فروش صف کشیده اند.اینکه چرا لزوما انگور اینهمه زیاد است و نه موز و پرتقال و سیب،سوالی است که از بدو ورود ذهم را مشغول کرده و در نهایت من به جوابهای متعددی رسیدم.
1-انگور میوه ی ارزان قیمتی است.اینطور که من پرسیدم یک جعبه اش 8 ریال است یعنی 2400 تومان خودمان که اگر خریدار باشی تخفیفی هم می توانی بگیری.از قیمت بقیه ی میوه ها خبر ندارم اما به نظر نمی رسد به این ارزانی باشد.
2-انگور میوه ی کم دردسری است.نه چاقو می خواهد و نه بشقاب و نه به دست شستن نیاز دارد.
3-انگور خاصیت ملینی دارد و بدلیل حضور زائران از اقصی نقاط جهان و تغییرات آب و هوا و احتمال ابتلا به یبوست، این میوه می تواند گزینه ی خوبی برای زائران باشد.


یک اتفاق فوق العاده 26 مرداد 12pm



همه ی برنامه های کاروان 24 ساعت به تاخیر افتاده.تحویل دادن ساکها،حرکت به سوی مکه مکرمه و برگشتن به ایران.
نمی دانم از تاخیر رفتن به مکه خوشحال باشم یا ناراحت.از یک سو شهر شلوغ و زنده ی مدینه است و مسجدالنبی و خاطرات اسلام و سفره های افطار و هزار عامل دیگر که مرا خو داده با این شهر خاص.از سوی دیگر شوق دیدن مکه جانم را برده.
بهرحال چاره ای نیست جز اینکه بگوییم هرچه او بخواهد مصلحت است و خلاص.


خسی شدیم در میقات 27 مرداد



ساعت 2/5 ظهر از مدینه راه افتادیم سمت مسجد شجره برای محرم شدن.لباسهای احرام را در هتل مدینه می پوشیم.لباس احرام مردان شامل دو تکه حوله یا پارچه ی سفید دوخته نشده است و زنان لباس سفید یا سیاه هرچه ساده تر.برای پاکی حج،سفید می پوشم.
روحانی کاروان در مورد تاریخ مدینه و محمد و حقوق ایشان سخن می گوید.تا مسجد شجره 12 کیلومتر راه است.آنجا پیاده می شویم،نماز احرام به جا می آوریم و نماز عصر را قصر می خوانیم.
اینجا دیگر خود میقات است و ماها همه خسی بیش نیستیم.چیزی به همراه نداریم.زنان زینتهایشان را در آورده اند و مردان چیزی به برهنه شدن نمانده اند.ساعت و انگشتر استیلم را هم در آورده ام.خودم هستم .تنها خودم و یک دست لباس به قدر نیازم و پای افزار ارزان قیمتی که حافظ قدمهایم باشد.همه چیزم را جا گذاشته ام.همه ی آنچه برایم ارزشمند است.حتی رتبه ی کنکور کارشناسی ارشدم را فرسنگها آنطرفتر جا گذاشته ام و به خدا که حاضر نیستم این لحظات با شکوه را عوض کنم با هر آنچه در آنسوتر جا نهاده ام.
اکنون من محرمم.بدون هیچ ادعایی هستم.آزارم به یک مورچه هم نمی تواند برسد.حق پرداختن به ظاهرم را ندارم.از جسم خالی ام.این تن نادیده گرفته باید بشود.منم و یک روحی که تا پیش از اینها بارها شکسته.فرو ریخته و مچاله شده.بارها این روح طوفانی شده.بریده.لکه دار شده اما حالا...
حالا تنها دارایی من است و اجازه ی فروریختن هرگز ندارد.
کودکان سفید و سیاه احرام بسته کافی است تا اشکت را در آورند.راهروی مسجد شجره پر است از خرت و پرت برای فروش.کمربند احرام و تسبیح و مقنعه و ...
سوار اتوبوسهایمان می شویم و حرکت می کنیم به سمت مکه.روحانی شروع می کند به گفتن تلبیه.تلبیه یعنی «لبیک اللهم لبیک.لبیک لاشریک لک لبیک.ان الحمده.و النعمته.لک و الملک.لا شریک لک»
و این یعنی که دعوت خدا را جواب گفته ایم و آمده ایم به سویش.
دارم نزدیک می شوم.نزدیک به زاده شدن و تولدی دوباره!
نزدیک به از نو ساخته شدن.آبادانی پس از ویرانی کامل.من برای این تجدید بنا آماده ام.پی ریزی شده ام.
***
روزه هایمان را در اتوبوس با افطاری مختصری می گشاییم.در استراحتگاهی کثیف نماز می گزاریم.هوا تاریک شده که دوباره راه می افتیم.در این فضای تاریک دوباره لبیک می گوییم.به شهر مکه که نزدیک می شویم روحانی کاروان در مورد شهر مکه توضیحاتی می دهد.برج ساعتی را نشانمان می دهد و مقایسه می کند با گرینویچ لندن.ساعت پدر و مادر دار و با ابهتی است و قبلا از وجودش بی اطلاع بودم.
به هتل 4 ستاره و شیک و تمیزمان می رسیم.با هتل مدینه قابل مقایسه نیست.سریعا شام می خوریم و آماده می شویم برای رفتن به مسجدالحرام و انجام اعمال عمره ی مفرده.
سوار اتوبوس می شویم.اتوبوس شلوغ است و پر از زائر.خیابان ها هم شلوغ است و ماشینها به سختی تکان می خورند.همه خسته اند.راه درازی را آمده اند و اشتیاق زوار کتمان شدنی نیست.
مسیر کوتاه را 45 دقیقه ای طی می کنیم.تا در مسجد الحرام مسیر درازی را پیاده می رویم.مدیر کاروان در مورد بابهای حرم توضیحاتی می دهد و سفارش فراوان می کتد که به خاطرمان بسپاریم.
من اما الان توان به خاطر سپردن ندارم.دلم می خواهد از یکی از این بابهای غول پیکر رد شوم و هرچه زودتر فرارسد آن لحظه ی تاریخی دیدن کعبه.به دنبال کاروان داخل باب سلام می شوم.مدبر کاروان می گوید از همدیگز جدا نشوید اما من می خواهم از همه جدا شوم.دلم می خواهد اما ترس برم می دارد.وارد صحن حرم می شویم.حیاط پیداست.کعبه باید جایی همین اطراف باشد اما ستونها مانع دیدند.نمی خواهم تکه تکه ببینمش.می خواهم تمام حجم گسترده اش را یکباره ببینم و تصویرش برای همیشه حک شود در خاطرم.
می بینمش.تمام حجمش را می بینم.نمی دانم کدام بعدش است.به خاطر نمی آورم.فقط می بینم که یک مکعب سیاهرنگ با عظمت نشسته در وسط حیاط و مردم دورش می چرخند.
فیلمها و عکسها هرگز حق مطلب را ادا نکرده اند.چیزی که من می بینم تا بحال در عمرم ندیده بودم نه در هیچ عکسی و نه در هیچ کانال پخش مستقیمی.به خدا قسم که چیز به این زیبایی تا بحال نه دیده ام و نه خواهم دید و نه وجود دارد که دیده شود.به خدا قسم که اینجا همان قبله ای است که تمام مسلمین سویش نماز می خوانند و مرده هایشان را سویش می گذارند و دست به سویش بالا می برند و اظهار نیاز می کنند.من همینجایم.منِ خسته،منِ خالی از تن کثیف،منِ تنها،منِ لبالب از گناه و خطا...
نمی دانم چقدر زمان می برد تا باورم شود که این همان چیزی است که همه دنبالش هستند.چه آنها که می دانند و چه آنها که نمی دانند.این تنها یک کعبه نیست.این شکوه و عظمتی که در آن موج می زند با هیچ منطقی استدلال پذیر نیست.این قطب است.بی آنکه خواسته باشی می کشاندت و چقدر زیباست این کشش اگر بیابیش.
طواف را شروع می کنیم.از رکن حجر الاسود شروع می شود و با 7 دور در همین جا پایان می یابد.
برایم هیچ مهم نیست از کجا باید بچرخم و چند دور باید بچرخم.فقط می خواهم که بچرخم و آنقدر بچرخم و بچرخم تا کسی جوابم را بدهد.
دور اول را شروع می کنم.تند و روان.از کنار هرکس رد می شوی چیزی می خواند.صدای سین سبحانها به گوش می رسد و بعضی گروهها یکی بلند می خواند به لهجه های گوناگون و دیگران تکرار می کتتد.
چیزی به زبانم نمی آید که بگویم.
بلال های حبشی ،صهیب های رومی، سلمان های فارسی، همه از کنار من رد می شوند و احساسشان می کنم.
اینجا خود خود آخرت است.حسی به من می گوید اگر آخرتی در کار باشد همین گونه است.
سفر کعبه نمودار ره آخرت است
گرچه رمز رهش از صورت دنیا شنوند
مردان و زنان کنار هم.تنوع نژادها و سادگی و برهنگی مردان.همه چیز ارزشش را اینجا باخته.تویی و روح جان گرفته ات.
اینجا خود رستاخیز است.رستاخیز روح بدون جسم.هر کس حاجتی.هرکس گناهی برای بخشش.
چهار چیز آورده ام یارب که در گنج تو نیست/نیستی و حاجت و فقر و گناه آورده ام
یادم آمد که اول دیدن کعبه هر دعایی که می کردم اجابت می شد.گمان می کردم وقتی می آیم پر از خواسته ام.پر از آرزو و حاجتم اما الان می بینم که هیچ از خدا نمی خواهم.همه ی دنیایم را سپرده ام به دست او و صلاح آخرتم را فقط گوشه ای از بخشش اوست که می سازد.هیچ خواسته ای به درگاهش ندارم.خودم هستم و این روحی که حالا دیگر روئینه است.فروریختن نمی تواند.شکستن از جوهره اش پاک شده و پاشنه ی آشیلی هم در کار نیست.
این روح که پیشتر میرا و عدم پذیر بود،چشمه ی آب حیاتش این خانه ی امن ابراهیم است و دیگر زوال ناپذیر است.
7 دور طواف در چشم به هم زدنی تمام شد.باید نماز طواف بگزاریم.نمی دانم واجب است یا مستحب است اما می گزاریم و کنار مقام ابراهیم می گزاریم.نمی توانم حساب کنم تا بحال چند رکعت نماز خوانده ام در عمرم.اما اگر از 10 سالگی شروع کرده باشم نزدیک به 12 سال است که کم و بیش نماز خوانده ام و به خدا که اگر همه شان را بگذاری یک طرف و این 2 رکعت یک طرف،نماز امشبم می چربد به همه ی آن خم و راست شدنهای پیشین.
فاصله ام با قبله فقط چند قدم است.باور نمی کنم که اینجایم.به سجده که می روم از ته دل سبحان ربی الاعلی و بحمده می گویم.و پاک و منزه است خدای بلند مرتبه.ترس برم می دارد که سرم را که بالا می آورم نکند کعبه روبرویم نباشد و همه اش خواب بوده باشد.سرم را بالا می آورم.کعبه نشسته مثل خودم مربع،انگار که زمین خالی است و تنها منم و این کعبه.انگار که تا بوده همین بوده و تا هست نیز همین باشد.
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند
بعد از نماز سنت است که آب زمزم بنوشیم.می نوشیم و تنها چیز گوارایی است که این لحظه باید باشد.تا بحال هزار بار نوشیده ام اما اینبار انگار خلق شده تنها برای اینکه از حلقوم تو رد شود و خنکایش را در رگ و پی ات پنهان کند.
می رویم به سوی سعی صفا و مروه.میراث هاجر،اسطوره ی مقاومت و توکل.اینجا غیر از محرمین کسی را نمی بینی.مسیر صفا به مروه بک طرف و مروه به صفا طرف دیگر است.زمینش پوشیده از سرامیک سفید است و مسقف و خنک.تکه ای از کوه های صفا و مروه حصارکشی شده و قابل رویت است.سعی از صفا شروع شده و به مروه ختم می شود.هر مسیرش یک بار حساب می شود و کلا 7 بار باید طی شود.
می رویم به سوی آرزوی ناممکن.جوشیدن آب در دل بیابان برهوت.کودک تشنه است.خدا او را ضایع نخواهد کرد.
از صفا به مروه راه زیادی است.آنجا هاجر آب می بیند.به مروه که می رسد اما آبی در کار نیست.سرابی بیش نبوده.
می رویم بار دیگر سوی صفا.کودک تشنه منتظر است.آب می بیند.باز هم سراب بود.
هنوز جای امید هست.این آبی که کنار مروه پیداست،اینبار دیگر سراب نیست.خدا ما را ضایع نخواهد کرد.ابراهیم ما را به امید خدا در این برهوت رها کرد.گفت وحی پروردگار است.اما خبری از آب نیست.آب نیست...
پاهایم رمق ندارند.هاجر اما باز دوید.برای چندمین بار دوید و هرگز نگفت اینبار هم مثل بار پیش سراب است.اما بود.مثل بار پیش سراب بود و هاجر باز دوید.
آنقدر دوید تا هفتمین بار...خدا او راضایع نکرد.آب جوشید.در بیابان بی آب و علف آب جوشید.انتظار برای معجزه،دیوانگی نیست.تو باور کن که معجزه می شود...خدا برای تو از دل بیابان آب زلال می جوشاند.این کمترین توانایی خداست...
اعمال عمره با تقصیر تمام می شود.تقصیر یعنی کوتاه کردن مو به اندازه ی یک بند انگشت.بعضی مردان کاروان تیغ می زنند و بعضی فقط کوتاه می کنند.
تمام شد.
متولد شدم.
آب می خواهم،حمام می خواهم،خواب می خواهم...

یک روز غیرمعمولی 2 شهریور 10:20pm


ساعت 2/5 ظهر را انتخاب کردم برای طواف.ظهر است و خلوت تر از بقیه ی ساعات روز.شلوغ نبود اما آفتاب می سوزاند.هرچه نباشد دوم شهریور است و اینجا هم شبه جزیره ی عربستان است و اگر گرم نباشد چه باشد؟
هنگام طواف نفس در نمی آمد.گرسنگی و تشنگی هم از سوی دیگر رمقم را بریده.آنقدر خلوت بود که بتوانم رکن یمانی اش را لمس کنم.جنس پارچه اش جیر مانند و بسیار خوشبو بود.اگثر کسانی که کنار دیوار کعبه ناله و شیون می کردند ایرانی بودند.یکی شان تاروپودهای زیر پارچه را بیرون می کشید.نمی دانند این پارچه هم توسط کارخانه های چینی تولید شده.براستی که چین چه نقش بزرگی در مسلمانی این از خدا بی خبرها دارد و نمی دانسته.
طوافم 20 دقیقه هم طول نکشید.عرق فراوانی ازم رفته بود.با اینکه ماه رمضان است اما شیرهای آبخوری مثل صف حجرالاسود شلوغ بود.من هم می خواستم آبی به صورتم بزنم اما فکرش را هم از سر بیرون کردم.همه ی کسانیکه کنار شیرها بودند مردان عظیم قامت عرب بودند و من زیر دست و پایشان بی تردید له می شدم.
فکری به ذهنم رسید.بطری آبی داشتم و دادمش به یکی از این مردان که برایم پر کند.پسری نوجوان بود.صورتش را که به سویم برگرداند بغضم گرفت.قیافه اش معصوم و بچه بود.عمامه ی سفیدی دور سرش پیچانده بود و بطری آبم را پر کرد و داد به دستم.چهره اش و لبخند آسمانی اش که همراه آب تحویلم داد هیچوقت از یاد نخواهم برد.
صورتم را شستم و خیس عرق رفتم جای خنکی برای نماز عصر.نماز عصر که اقامه شد رفتم به هتل.
سردرد شدیدی داشتم.شستم خبردار شد که مریض شده ام.شنیده بودم ویروسهای آنفولانزا و سرماخوردگی اینجا مثل زائران جا خوش کرده اند.استخوان درد شدیدی آمد به سراغم.رفتم زیر پتو.بدنم خسته بود.خسته و بی وزن.سردم بود.کنترل کولر ازم فاصله داشت و جرات نمی کردم بدن سبکم را روی زمین بگذارم.خودم را مچاله کردم دور پتو و پلکهای داغم را گذاشتم روی هم.
چشم که باز کردم اذان می گفت.بدنم می لرزید.لرزشی شدید طوری که به زحمت یک لیوان آب ریختم.با آب داغ وضو گرفتم و با همان بدن لرزان نماز خواندم.دوباره رفتم زیر پتو.از مدیر کاروان برایم قرص fludrex گرفتند و با چای 2 تا زدم بالا.شام نمی خواستم.می خواستم بخوابم.خسته بودم.بدنم درد می کرد.
1 ساعت بعد رفتم حمام داغ.تلوزیون پخش مستقیم مکه را روشن کردم.ساعت 10 شب بود و 10 رکعت آخر نماز تراویح شیفت حنجره ی طلایی من بود.دلم گرفت.کاش دیشب مریض شده بودم.کاش فردا شب...خدایا تو که می دانی من برای این صداست که آمده ام و 1 شبش را هم حاضر نبودم از دست دهم.
به جمعیت نمازگزاران نگاه می کنم.من هر شب یکی از این جمعیت بوده ام و امشب چه کسی جای من روبروی در کعبه نماز می خواند؟!!!


انسانهایی به نام خواتین 4 شهریور 5pm



مدتی بود که نیت رفتن به بالاترین نقطه ی حرم را کرده بودم که از آن بالا جمعیت را تماشا کنم.ظهر بود که من عبادت کردنم نمی آمد و رفتم سمت پله برقی ها.بالا رفتم.نه یکی و نه دو تا.هرچه بود رفتم بالا تا رسیدم به پشت بام.به قدر کافی وسیع بود و برای نماز جای بزرگی بود.این وقت ظهر بالا خالی بود و انگشت شمار افرادی برای عکس گرفتن بودند. از آن بالا کعبه و طواف کنندگان شکوه بی نظیری داشت.کبوترانی که سالهاست با این مکان خو گرفته اند انگار طواف می کردند.
دلم می خواست از آن بالا خودم را پرت کنم وسط جمعیت.جمعیتی که مثل عقربه های ساعت می چرخیدند و این چرخش یک ثانیه هم قطع نمی شود.همیشه کسانی هستند برای چرخیدن.از زمان انبیای نخست تا حالا و تا آخرالزمان.
محو این منظره ی بی نظیر بودم که سربازی آمد جلو و گفت:یاالله یا حاجه!ممنوع للخواتین هنی.یعنی که کافیست.اینجا برای خواهران ممنوع است.
کفرم در آمده بود.هر جا که می روی ممنوع للخواتین.بالا ممنوع،حیاط ممنوع،کنار کعبه ممنوع.انگار مردان سهم بزرگتری برای مسلمانی دارند.اگر دست اینها باشد بهشت خدا را هم 70 درصد سهم برادران می کنند و 30 درصد سهم خواهران.تازه آن درجه بالایش را هم ممنوع للخواتین می کنند.حیف که اینجا مسجد الحرام است و هر گناهی می شود صد هزار برابر وگرنه نفرینش می کردم.یادم باشد پایم که رسید ایران اول از همه نفرینشان کنم.یاد شعر خاقانی می افتم که قبلا وقتی خواندمش گفتم بی انصافی کرده اما حالا می گویم حق با اوست:
کعبه در دست سیاهان عرب دبده چنانک
چشمه ی حیوان به تاریکی گروگان دیده اند
بهترین جایی بدست بدترین قومی گرو
مهره ی جاندار اندر مغز ثعبان دیده اند


خداحافظ سرزمین امن ابراهیم 6 شهریور 1:20pm


10 روز مکه در چشم به هم زدنی تمام شد.اصلا نفهمیدم چه شد.تا آمدم خو بگیرم با این خانه ی امنیت،گفتند ساکها را تحویل دهید و حالا می بینم که همان بهتر که خو نگرفتم.این اواخر وقتی طواف می کردم کمتر دست و دلم می لرزید.کمتر اشکم سرازیر می شد و نمی خواهم که بی تفاوت باشم.می روم.می روم تا بار دیگر که می آیم هنوز برایم عادی نشده باشد.اصلا شاید هم برای همیشه یادش را در خاطرم بسپارم تا لذت یک بار دیدنش همیشه برایم ماندنی باشد.
مثل یک توهم بود.نفهمیدم چند بار پشت سر سدیس نماز خواندم،چند بار طواف کردم،چند بار کنار مقام ابراهیم نماز خواندم،زود گذشت.زمانی که فکر رفتن نمی کردم گفتند باید طواف وداع کنید.
طواف وداع را موقع تابش مستقیم آفتاب انجام دادیم.یاد تابستانهای کودکی ام افتادم که به شوق بازی گرمایی حس نمی کردیم و موقع ناهار می پریدیم توی حوض آب سرد.دلم حوض آب سرد کودکی ام را می خواست.زنی بطری آب به دست داشت و دستم را به سویش دراز کردم.یک مشت ریخت توی دستم.مثل آب حوض کودکی ام سرد بود.پاشیدم روی صورتم و حالم جا آمد.
دور آخر طواف بود که ابر گنده ای آسمان و آفتاب خشمناک شهریور را پوشاند.عینکهایمان را در آوردیم.باد خنکی شروع به وزیدن کرد و عرق صورتم را خشکاند.سایه افتاد روی سر حجاج.گاهی آدم باورش نمی شود.مثل سریالهای کلید اسراری می ماند ولی حقیقت داشت.این آخرین دور طواف من بود.نمی دانم آخرین دور طواف وداع هرکس به چه شکلی در ذهنشان می ماند.
نماز طوافم را کنار مقام ابراهیم خواندم.نزدیکتر از همیشه به کعبه بودم.دلم لرزید.آیا لیاقتش را داشتم؟
به خودم گفتم این لحظه ی آخر است.هرچه می خواهی از او بخواه.نمی دانستم چه بخواهم.برای هرکه گفته بود دعا کردم اما برای خودم هیچ نمی خواستم.خبر قبولی در شهید بهشتی ام را روز قبل داده بودند.دست پر برمی گشتم.دیگر خواسته ای نداشتم.
برای آخرین بار حجم با ابهتش را در خاطرم حفظ کردم.عهد بستم که آخرین تصویرش را هرگز از یاد نبرم.
خداحافظ ای خانه ی آرامش و امن همیشگی.
«پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است...»


۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

خسی و خاشاکی در میقات


آخرین کتابی که خوانده ام «کیمیاگر» از پائولو کوئیلوست.کمتر اهل مطالعه ایست که این کتاب را نخوانده باشد و نیازی هم به معرفی اش نیست.تا کنون به 52 زبان ترجمه شده و چیزی است در مایه های شازده کوچولو که در عین سادگی،کاملا سمبولیک و رمزگونه است.خیلی اتفاقی در کتابخانه ی یکی از دوستانم دیدم و یادم آمد که سالهاست قصد خواندنش را دارم و قسمت این بود که نخوانمش و نخوانمش تا امروز.
کتابی که در دست من است ناشرش نشرکاروان و ترجمه ی آرش حجازی است با تحلیلی از او که خواندنش خالی از لطف نیست.
آخر داستان به مناسبت این کتاب با سفری که در پیش دارم پی بردم.آرش حجازی در پس گفتارش می نویسد:
"داستان مولوی ساده است و پیامش روشن.همان «ای قوم به حج رفته کجائید کجائید» است، با تاکید بر اینکه هرچند معشوق همین جاست،اما برای یافتنش باید تا کعبه رفت."
داستان تنها همین است.باید رفت.همان فلسفه ی رنجی که شاید دیگر خیلی لوث شده اما واقعیتی که از بشر انتظار می رود جز این نیست.بایست رنج کشید تا به تکامل رسید.هرچند خدا از رگ گردن به تو نزدیکتر است اما برای یافتنش باید سفرها کنی تا بیابیش.
سفری به خانه ی آزاد شده در پیش دارم.یک توفیق اجباری که این روزها شاید تنها راه چاره است.
شاید اگر خسی شویم در میقات بیشتر جواب دهد تا خسی در ایران!

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

من آدم نیستم!

جدیدا ترسی ندارم از اینکه مثل یه هیولا زندگی کنم.جدیدا خیلی سرخودم.خیلی مغرورم و اصلا اجازه نمیدم کسی بهم بگه چیکار بکن و چیکار نکن.
جدیدا توی دوراهی که گیر میکنم، مثل هر آدم دیگه ای میدونم که راه درست کدومه ولی من راه غلط رو انتخاب می کنم.چون زدم به سیم آخر.چون جوونم و دوست دارم سرکش باشم.
میدونید؟من خیلی فکر کردم.ترجیح میدم بجای اینکه یک مازوخیسمی باشم، سادیسمسی باشم و این همون راه غلطیه که من انتخاب کردم.
خسته ام.از آدم بودن به شدت خسته ام.دلم می خواست گیاهی بودم.گیاهی که نه تاثیر می گذاشت و نه تاثیر می پذیرفت.دلم می خواست حیوانی بودم.حیوانی مثل کرم،یا عنکبوت یا هر موجود بی آزار دیگه.
خسته ام از اینکه باید تابع قوانین انسانی بود.باید با شرافت زیست.باید پیرو آئین بود،باید متین بود، باید خون جگر خورد تا سربلند بود.
خسته ام از اینکه خدا همیشه هست و مرا می پاید.گاهی فکر میکنم اگر خدا نبود خیلی کارها می کردم.نه اینکه خدا همیشه دست و پایم را بسته باشد، نه!ادعای ایمان و تقوا هم ندارم.اما خدا که هست،آدم راه مغزش بسته می شود به روی بعضی افکار کثیف و پلید.
احساس میکنم درونم پر از تحوله.دارم دیوونه میشم.نمیتونم معنی زیستن در چارچوبی معین رو درک کنم.نمیتونم زیر بار قوانین وضع شده که با سنت گره خورده برم.نمیتونم این دنیای سراسر چرک رو بذارم پای گذرا بودنش و امیدی به دنیای دیگر که خالی از این چرک هست هم منو راضی نگه نمی داره.درسته که میتونست بدتر از این باشه اما همیشه یک بهتر از این میتونست باشه ای هم هست.
خدایا!بدان که من امروز راضی نیستم از انسان بودنم و دیگه هرگز پز مخلوقت رو نده!من ناقصم.برای من صبر و قناعت نیافریدی!

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

سگِ سیاهِ درونِ من

درون من سگ سیاهی است
که دائم پارس می کند
و ارضایش نمی کند
نه خواب، نه خوراک، نه آب و نه ماده سگ!
درون من سگ سیاهی است
سرگردان و بی رحم
دور میدانی می چرخد
و تن کثیف و نجسش را می مالد به دیواره های تنم
و می شاشد روی تمام استخوانهایم.
درون من سگ سیاهی است
گاهی عوعوش دیوانه کننده است
با چشمانی چون اخگر
و پوزه ای چون انگِشت
ودهان کف آلود
و زبان آویزان از گوشه ی دهان
خونم را می مکد
درون من سگ سیاهی است
به زنجیر کشیده امش!
و برنمی تابد
زنجیر را
برای این است
که شوروشر به پا می کند

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله حق تقاته

خاطرات تلخ نوجوانی، روحش را شخم میزد.
عجیب بود که همه چیز را مو به مو یادش بود اما یادش نبود که آن موقع سینه بند می بست و عادت ماهیانه شده بود یا نه؟
می دانست که شب امتحان علوم بود.
می دانست که خانه هایشان هنوز سفیدکاری نشده بود.
می دانست که هنوز سیگار را امتحان نکرده بود.
و می دانست که هیچ چیز مثل حالا نبود.
می گفت این عشق دوره ی نوجوانی پایه های زندگی و احساسات مرا ویران کرد.
نپرسیدم چگونه بود.می دانستم اینطور می خواهد.از گفتن در مورد حماقتش خجل بود.خود را نمی بخشید.نمی دانست که کسی دیگر یادش نیست او چه اشتباهی کرده.
گفتم آدمیزاد است دیگر،گاهی اشتباه می کند.
گفتم خیلی گذشته چرا فراموش نمی کنی؟
گفت گاهی به یاد می آورم، مثل خوره می افتد به جانم، مثل کرمی وول می خورد زیر پوستم و می کوبد به استخوانم.
گفت دست خودم نیست.
گفت جواب خدا را چه بدهم؟
گفتم از خدا می ترسی؟
گفت خیلی!
گفتم چرا مگر خدا ترس دارد؟
گفت ندارد؟
گفتم ندارد.
گفت پس این آیه چیست؟
«ای اهل ایمان!از خدا بترسید چنان که شایسته ی ترسیدن است.»
و من خندیدم...........خندیدنی انبوه.
و یک لحظه خواستم که خدا باشم.
تا آن کس را که انبوه می خندد بر آیه ی خوف از خدا را چنان بچزانم که دیگر نخندد انبوه.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

من در دوره ی فترت

همیشه در طول تاریخ،در هر موضوع با دوره ای از فترت مواجه شده ایم و این یک امر طبیعی و اثبات شده است بی برو برگرد.
مثل دوره ی فترت بین سقوط سلسله سامانی با آغاز حکومت اسلامی، یا دوره ی فترت در تاریخ ادبیات در سالهای 1300 تا 1315 که بعدها به تجدد ادبی منجر می شود و یا تاریخ فلسفه بین مرگ ابن سینا تا تولد خواجه نصیر طوسی اگر اشتباه نکنم که دوره ی رکود علوم عقلی بوده و صدها نمونه دیگر از این فترت هایی که در این بحث نمی گنجد و قصدم از گفتن این مطالب، باز کردن یک موضوع تاریخی نیست.
می خواهم بگویم من امروز در یک دوره ای از فترت تاریخ زندگی ام قرار دارم.دوره ای که بعدها هیچ تاثیری در کیفیت هستی من نخواهد گذاشت و هیچ جایی اززندگینامه ام نیز ثبت نخواهد شد.دوره ای سراسر سرگردانی، بی برنامگی، بی دغدغگی و اجبار شدید برای زیستن در پوچی و الافی.
صبحهایش خوابیدن تا لنگ ظهر.اهمیت ندادن به غر زدن های بابا.ناخنک زدن به غذا ها و خندیدن به سروصدا های مامان.بازی پلی استیشن با خواهرزاده ی 10 ساله ات، روزی 4 تا فیلم دیدن و وب گردی و کامنت گذاشتن توی همه ی وب هایی که دیده ای، دریا و ماهیگیری های عصر تا شب و برگشتن دست از پا درازتر و اهمیت ندادن بابت از دست دادن مقادیر معتنابهی از وقت شریفت.زندگی خوشحالی و راضی بودن از اینکه غذای ظهر و شامت مهیاست و تازه خیلی هم که بیکار باشی به حرفهای خاله زنکی هم می توانی گوش دهی و بعد از ته دل بخندی.بعد بگویی که مگر آدم چقدر زنده است و مگر چند بار پیش می آید که آدم بین فارغ التحصیل شدن از مقطع کارشناسی و شروع کارشناسی ارشد قرار بگیرد ؟ پس تا می توانی خوشحال باش و گور بابای مفید بودن و استفاده کردن از لحظه های از دست رفتنی عمر!
ضمنا بنده از آن دسته آدمهایی هستم که معتقدند خیام در پس پشت شعرهای خیام گونه اش هیچ منظور دیگری جز شاد باشی و زیستن در اکنون و عیاشی و بی خیالی نداشته است!
"از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن"

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

بگیر بخواب دیگه...


اجتناب ناپذیر است.
باید احساس شیرینی و مطلوبیت زندگی را ریخت توی توالت و سیفونش را کشید.
همه چیز نشانه ی bull shit بودن زندگی را به رگ و پی آدم تزریق می کند.خشونت،بی شخصیتی،مسخرگی،دغل بازی،دروغ،فریب.اینها همه ی آن چیزی است که تو در یک روز عادی با آن روبرو می شوی و باید آدم آهنی باشی تا اینهمه بی احترامی که روزانه جامعه برایت فراهم می کند را بی تفاوت باشی.
خیابان مهمترین عرصه ی انواع فحش ها و بی احترامی ها و خشونت هاست.جالب اینجاست که همه توقع رعایت قوانین را دارند در حالی که خودشان قانون را رعایت نمی کنند و صد البته شهرداری هم با این سیستم شهرسازی اش این وسط بی تقصیر نیست.
ادارات و سازمانهای دولتی و غیر دولتی که دیگر گفتنش حشو زاید و قبیح است.همه ی آنچه زیر مجموعه ی رذایل اخلاقی است و هرگونه ذمایمی که خدا و پیغمبر و صحابه و غیره و ذلک برشمرده اند یکجا در اینگونه مکانها یافت می شود.
استادیوم ورزشی آزادی را که من نرفته ام اما هرکه رفته می داند و هر که نرفته هم اینقدر قضیه افتضاح است که کمی تا قسمتی اش به صدا و سیمای ایران هم درز می کند.
اصلا از تماشاگران که بگذریم،بازیکنان بدتر از آنها.
بگذار کمی پا را فراتر نهیم و ببینیم میان خود رجال سیاسی چه می گذرد.از آنجا که ما افراد عامی به اندرونی شان راه نمی یابیم و حقیرتر از آنیم که راه یابیم،تنها صدا و سیماست که گواهی میدهد و حقا که چقدر هم حق مطلب را ادا می کند.با این حال گاه و بیگاه درگیری های درون مجلس هم از چشم دوربین های صدا و سیما پنهان نمی ماند و این است مهره های اصلی جمهوری اسلامی ایران.
از صدا و سیمای ایران و خیابان و ادارات که بگذریم،فضای دانشگاه حکایت از یک زندگی نازیبا دارد.زندگی ای که خرابی سرویس ها، جابجایی تاریخ امتحانات، گم شدن مهر امور فرهنگی، خراب شدن تهویه ی سالن ورزشی، کمبود آبسردکن و چه و چه جزو لاینفک آن است و از گرمای طاقت فرسای بندرعباس که فصل امتحانات را دیگر غیر قابل تحمل کرده دیگر پیش کسی جز خدا نمی شود شکایت کرد.گرمایی که واقعا توان هرگونه فعالیتی جهت بهتر شدن روحیه و لذت بردن را از آدم گرفته اما جز ماندن در کنج خانه و کسالت ناشی از باد کولر و خشک شدن استخوانها بدلیل نشستن مداوم در خانه و ماشین چاره ای نیست.
و هنگامیکه که تلاش آدمی بیهوده ترین کار جهان است،من شما را به دیدن خوابی خوش دعوت می نمایم!!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

دموکراسی با خشونت!!!


یک سال گذشت.یک سالی که هیچکس فکرش را نمیکرد بگذرد اما گذشت و می شود امیدوار بود که سالهای دیگر نیز بگذرد.



اما جایی خواندم که: «همیشه فایده ی یک برنامه ی سیاسی باید بیش از هزینه های آن باشد» و هنوز تردید دارم که برنامه ی سیاسی ما آیا مفیدتر از هزینه هایش هست یا نه؟!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

پیرمرد و دریا و تلاش برای معاش


عکس

این ماهی لاغر و کوچک و ارزان قیمت را من در یک ماهیگیری 3 ساعته گرفتم.به طعمه ی نخورده شده دقت فرمایید!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

من یه سایه میخام

وسط راهروی تنگ و شلوغ با قدمهای بزرگ و زانوهای منقبض شده و شانه هایی که از حمل کوله پشتی ثقیل حاوی کتاب انگار دارند خرد می شوند راه می روی.
الان دقیقا اول سالن هستی و غرفه ای که دنبالش می گردی آخر سال هست و دوستانت که بیرون باهاشان قرار گذاشته ای بیرون منتظرت هستند پس وقت نداری هرازگاهی به کتابهای اطراف راهرو نگاهی بیندازی و سعی می کنی جمعیت را بشکافی مثل موسی دریای نیل را و کتابی را که می خواهی برداری.
وسط راهرو غلغله است.تو این را خوب می دانی و از فکر کردن بهش دیگر حالت بهم می خورد.فقط دوست داری به بیرون از سالن فکر کنی و ناهاری که قرار است روی چمنهای کثیف و زیر سایه ای که اگر گیرت بیاید میل کنی.
راه می روی.هم چنان می روی و یک آن صدایی از پشت به گوشت می خورد.سرت را بر می گردانی که ببینی چه خبر است.دختری هم سن و سالهای خودت افتاده زمین.نمی توانی حدس بزنی که خورده زمین یا غش کرده یا فشارش افتاده یا تشنج کرده.فقط می بینی که دمر افتاده و مردی که بهش می خورد پدرش باشد دست و پایش اصلا گم نیست و با اینحال کاری نمی کند.
مرد جوانی از وسط جمعیتی که اکنون راکد شده خودش را می رساند و انگشتش را می گذارد توی دهان دختر و مخلوط کف و خون از دهانش سرازیر می شود.جوان با دست دیگرش موی دختر را نوازش می کند.
حالا می توانی حدس بزنی که دختر صرعی چیزی داشته.
مردی از جمعیت بهت می گوید تو برو کمکش کن.اون مرد نامحرمه.
دلت می خواهد رویش قی کنی.آنقدر رویش قی کنی که خودش هم باورش نشود رویش قی کرده ای.
رویش قی نمی کنی و جمعیت را ترک می کنی و می روی دنبال کتابت و دوستانت و ناهارت و چمن کثیف و سایه ی دست نیافتنی ات.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

دریا شده است خواهر و من هم برادرش

نمیدونم روز ملی خلیج فارس کی بود دقیقا.دیروز،پریروز یا اصلا شاید هم همین امروزه.به هرحال خیلی وقته توی دانشگاه با تیترهای مختلفی در مورد این موضوع روبرو میشم که همیشه اونقدر عجله دارم که وقت نمی کنم درست و حسابی بخونمشون.جایی فراخوان عکس بود به این مناسبت، جایی پارچه نویسی به گمانم و جایی همایش و ازین چرت و پرتها.
در هر صورت برای من هیچ فرقی نمی کنه که خلیج فارس باشه یا عربی یا هر کوفت دیگه.فقط اینو میخوام بگم که توی 4سال اخیر مقادیر معتنابهی از وقت و انرژی من صرف سفر دریایی با اتوبوسهای زهواردر رفته می شده است.هفته ای 2 یا 3 بار می چپیدیم توی صندلی های چرمی پاره پوره ی اتوبوس و حجم غلیظی از دود بنزین رو نوش جان می کردیم و گاهی دریا اونقدر طوفانی بود که همون لحظه فکر می کردیم دیگه آخر عمرمونه و گاهی دریا اونقدر خواهر بود که دلت می خواست هیچوقت به اسکله نرسه.جلیقه های چرک و کثیف نارنجی رنگ اتوبوس هم همیشه کنارم بود و من 1 بار هم نشد که اونو بپوشم حتی اگه دریا طوفانی بود.
یادمه یک بار داشتم برای امتحان همون روزم می رفتم بندرعباس و سراسر تشویش و استرس بودم از اینکه مبادا اسکله تعطیل باشه و نرسم به امتحانم.هوا بشدت طوفان بود و این روزها بدلیل شکستن یک اتوبوس از همین فکستنی ها وسط دریا، تا یکم طوفان می شد اسکله را می بستند و من تقریبا مطمین بودم که کارم ساخته است. این درس پیش نیاز رو پاس نخواهم شد و میفته واسه ترم بعد و ترم بعد ارایه نخواهد شد و من قششششنگ یک ترم آزگار عقب خواهم افتاد.با این حال محض خاطر وجدانم هم که شده رفتم تا پای اسکله که با چشم خودم ببینم که تعطیل شده و اونوقت به بخت و اقبال مزخرف خودم نفرین کنم.
رفتم اسکله و در کمال ناباوری دیدم که بلیط می فروشند و همه دارن میرن به سمت قایقها و اتوبوسها.من هم خریدم و رفتم و به اولین چیزی که نگاه کردم دریا بود که مگر چقدر موج بود که اسکله باز بود؟
نمیدونم چند بار تا حالا این اتفاق نادر پیش اومده ولی همه می گفتند که گاهی پیش میاد.دریا صاف صاف بود.مثل یک تکه نان.به طرز افراطی ای صاف بود طوری که من وسطش تونستم درس هم بخونم!بر خلاف بادی که در حال وزش بود و درختها رو از جا می خواست در بیاره.
خیلی کیفور شدم.در واقع این خلیج حالا یا فارس یا عرب بهم حال اساسی داده بود و من تا ابد متشکرش بودم.روزی دوستی بهم گفته بود که پدرم گفته نگاه کردن به دریا ثواب داره.اون موقع بهش خندیدم و گفتم که باور نمی کنم خدا اینقدر مفت و مجانی ثوابهاش رو پخش کنه بین بندگانش اونم کسایی که خلیج نشین هستند.پس بقیه که سر مرز زندگی نمی کنن چه گناهی کردن؟
هنوز هم باور ندارم که این حرف بابای دوستم صحت داشته باشه ولی یه چیز رو می دونم.اون موج مثبتی که همه میگن، توی امواج خلیج فارس یا عرب بیداد می کنه!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

جزیره ی شاتر


فیلمهای کمی وجود دارند که بیننده را تا پایان قصه دچار این تردید کند که آیا حدس اول درست است یا حدس دوم.
تقریبا تا دقیقه های آخر فیلم، بیننده دوست ندارد که باور کند شخصیت ضدقهرمان با آن چهره ی ناشیرینش(دکتر کاولی) دیگر ضدفهرمان نیست و تمام آن داستانی که دنبال می کرده توهمی بیش نبوده.تدی یک بیمار توهمی است و تا بحال هر چه دیده ایم از دریچه ی چشم اوست و واقعیت چیز دیگریست.سکانس آخر فیلم، بیننده را بطور کل میبرد روی خط دیگر و این تکنیک بی نظیر است که کف مرا بریده و مثل بختک روی مغزم سنگینی می کند.
فیلم انصافا خیلی عالی و هنرمندانه به اعماق روان قهرمان نقب زده و جدای از فضای سیاسی داستان و بازی زیبای دی کاپریو و ساخت زیبای فیلم و کارگردانی عالی اش، وجه روانکاوانه ی آن بسیار قابل مطالعه است.

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

کابوس نفرت انگیز

چند روزیست که بندر عباس دچار یک کابوس شده.کابوسی بسیار نفرت انگیزتر از گرما!کابوس طوفان.سخت و غلیظ و بی رحم.فکر نمی کنم با هیچیک از بلاهای طبیعی قابل مقایسه باشد از اینرو که نه تو را کاملا از کار و زندگی می اندازد و نه می گذارد بطور عادی به کار و زندگیت برسی.تو با این ذهنیت عالی که روز خوبی را آغاز کرده ای از خانه بیرون می روی برای کسب معاش یا علم یا براوردن نیازهایت.همه چیز عالیست اما همین که ظهر میرسد،طوفان هم مشتعل می شود.هر دقیقه شدیدتر از دقیقه ی پیش و گویی که ایزدان باد مرده اند و کسی نیست که این پست ارزشمند را رهبری کند.و یا دستکم کسی هست ولی لایق نیست.
در محوطه ی دانشگاه،دانشجویان اعم از دختر و پسر،بصورت اریب راه می روند.صدای پیچیدن باد در مقنعه ی دختران دیگر خیلی سرسام آور است.باد چنان لای درخت ها و شاخه های نخل زوزه می کشد که انگار گرگیست که می خواهد بی گناهیش را ثابت کند و یا زندگی می خواهد شر و شورش را به رخ بکشد.
همه چیز نشان دهنده ی یک روز کاملا غیر عادیست.روزی که پیاده روها خلوت تر از همیشه اند . اسکله ها تعطیلند و بازارها خالی از مشتری و گویی که ساکنان شهر را جذامی چیزی گرفته باشد.
این روزها تمام شهر را غبار گرفته.غبار حتی به زیرزمین ها و کشوها و پستوها و لای کتابها و ظرفها و درون ریه ها و چشمها و داخل پیپ ها و همه جا و همه جا رخنه کرده و هیچکس نمی داند کی شهر از این کابوس سیاه رهایی می یابد؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه


زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

My Birthday

بلای 22 سالگی آخر گریبان ما را هم گرفت!

هیچ روزی بهتر از روز تولد آدم نیست.نه به این دلیل که در یک چنین روزی تو پا به دنیایی سراسر گند و کثافت گذاشته ای!نه!

فقط به این خاطر که یک ایستگاه نزدیکتر شده ای

به پایان این سقوط!

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

یه دیواره، یه دیواره، یه دیواااااااااااااااااااااااره


1-دیوار بلندی است دورتا دور این دنیا.دیواری کلفت و غلیظ و ستبر!دیواری بی روزن.دیواری بی انتها.همیشه این دیوار پابرجاست.تا بوده،بوده و تا هست نیز خواهد بود.آنسوی دیوار دنیایی دیگر است.خداوند فرشتگان را امر فرمود به برپایی دیوار تا نبیند بشر جوی هایی روان و حوریانی فراخ چشم و سفیدرو و باغها و مشروبات و ماکولات و ...


2-دیواری است دورتا دور این مرز.دیواری بس بلند و بس طویل.تا بوده نبوده است و تا هست نیز نخواهد بود.پیر امر فرمود به مزدوران که بنا کنید دیواری اطراف این دشت .دیواری که از آن بالا هیچ توپی نیفتد این سو و هیچ نسیمی نوزد این سو و هیچ نوری و هیچ صدایی و هیچ دروازه ای و ...
دیواری که هیچ جوانی نبیند برهنه زنی را و هیچ گدایی نبیند شاهزاده ای را و هیچ گمراهی راهی را و هیچ هشیاری بیراهه ای را.
اما همیشه نسیمی هست از آنسوتر که قلقلک دهد کنجکاوی مان را.و آنچنان شیرین است این نسیم که آدم هوس میکند فرهادی شود و با چکش بیفتد به جان این دیوار.و آخر و عاقبت این فرهادها را از حکیم گنجه بپرسید و از...


3-دیواری است دورتا دور هر انسان.دیواری که بلندی،ضخامت و استحکامش به اندازه ی تنهایی هرکس است.سازنده ی دیوار هرکس خود آنکس است و فرهادش نیز خود و دیوارنویسش خود و خشت خشتش خود و مته و چکشش نیز خود.دیواری که فرار نکرده ایم ازش و همیشه هست و خواهد بود.گاهی به وسعت دیوار خداست و گاهی هم به اندازه ی یک پنجره!

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

امان از این کلک خیال انگیز

عزم کرده بودم بعد از فراغت از درس اولین کاری که می کنم مشق خط باشد.و مشق خط برای خطاط مبتدی چون من بعد از 4ماه چیزی است در مایه های آب خوردن با چنگال!
رفتم سراغ جاقلمی چرمی ام که توی کشو خاک می خورد و قلم دزفولی جگری خیزرانی که مرکب روی نوکش خشک شده بود را در آوردم و با کاتر مرکب های خشکش را تراشیدم.رفتم سراغ دواتم و باز کردم درش را و آماده شدم برای شنیدن بوی ترش مرکب که انگار خلق شده بود تنها برای اینکه از سوراخهای بینی من بالا رود و لم بدهد روی مغزم و وقتی که با مقدار قابل توجهی کپک روبرو شدم،ناخودآگاه غضلات صورتم جنبید به جای لذت بردن از عطرش!
فی الفور لیقه و مرکب و آب جوش دیگری ترکیب کردم و نشستم پشت میز.کاغذ گلاسه و زیردستی چرمی و آهنگ "یاد ایام" شجریان را فراهم کردم و قصد کردم یک "ب"ی کشیده ی 11 نقطه ای بنویسم و آماده شدم برای شنیدن خرت خرت قلم روی کاغذ که انگار خلق شده باشد تنها برای اینکه از پرده گوش من عبور کند و دراز بکشد روی مغزم.وقتی قلم را با دست لرزان کشیدم روی کاغذ و سیر صعودی قلمم تبدیل شد به سیر نزولی و من از صدای گوشخراشش عضلات صورتم جنبید...دیگر فهمیدم که خارج از دنیای درس هیچ چیز و هیچ چیز وجود ندارد حتی مشق خط!
و تنها صدای شجریان ماند که می گفت:

هرکو نکتد فهمی زین کلک خیال انگیر/نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد