عصر ما عصر بافتن قوافی نیست
عصر تسلسل واژه های تهجی نیست
عصر،عصر چامه نوشانوش نیست
عصر،عصر رویش خون از خاک است
ودر این عصر سیاه،من بنده ی گجستک این عصرم،اگر واژه واژه هایم را،سبزسنگ بنای عدالتخانه ای عظیم نسازم.
و مسیحای وجودم را،بر صلیب عدالت هرود،جان نسپارم.
و تمامیت هستی خود را در واپسین روزگار،روی سنگ غسالخانه ی شهر خاموشان،به مرده شوی پلید تاریخ نسپارم.
و چه نامردم اگر،همچون شبپرگان ظلمت،چشمم را ببندم بر روشنایی و اومید.
آه من چه نامردم اگر،
در میدان های سربی تیر و باروت،
فریاد سبز آزادی را
با لبان بر آماسیده ام
سر ندهم
وتمام جانم را
پشتوانه ی پرتاب آن نسازم.
و آنگاه در مغاک گور فرو روم،
که دیرگاهی ست مرده ام!
آه من بسیار نامردم اگر...