۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه


این سرخی شفق نیست،
بلکه از خون زهدان آسمان است
که جنین حرامزاده اش را سقط کرده.
دیگر چه کسی می گوید،
که آسمان همیشه پاک است؟
وقتی او را هر روزتردامن تر از دیروز دیده ایم
و هرشب سیه روتر

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

من به تو قول میدهم،ریشه هایمان به آفتاب می رسد!

نمی دونم چرا ولی ته دلم قرصه!
تظاهرات،جنبش سبز،دانشجویان،حبس،کتک،آتش سوزی،خسارت،قتل،13 آبان،قدس،16 آذر،تاسوعا،عاشورا...
شاید خودم بیشتر از هر کسی به ریش اینها می خندم ولی بازم ته دلم قرصه!
روزی هزار بار از کانال های voa و bbc و العربیه و کوفت و زهرمار از این مزخرفات می شنوم و به جد و آبادشون نفرین می کنم و بازم چون ته دلم قرصه!
تو دانشگاه هستند هنوز کسانی که مچ بند سبز بسته اند و اگه ازشون بپرسی این چیه باور کن نمی دونن و سهمشون از آزادی فقط اینه که اگه دختر باشن، حجابشون رو بردارن و اگه پسر باشن فیلمهای سکس ببینن و...و همینها دلایل کافی ای هست از نظر ایشان تا روز 16 آذر تمرین آواز کنند و بعد 100 سال دیگه برای نسلهای آینده تعریف کنند که سهم اساسی ای در براندازی جمهوری اسلامی داشته اند.
و من با نگاهی عاقل اندر سفیه به آنها،بازم ته دلم قرصه!
نمی دونم،شاید من هم اگه دانشجوی دانشگاه تهران بودم و توی جو جنبش قرار داشتم یه تظاهراتی هم می کردم تا بی نصیب نمونم از سهمی که قراره ازش به عنوان دست اندرکاران بر اندازی این دوره ی سیاه دیکتاتوری یاد بشه چون من اصولا آدم جوگیری هستم.اما در حال حاضر فقط یه کار ازم بر میاد و اونم اینه که ته دلم قرص باشه!

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

رستگاری حسین مبارک باد

حسین به زینب گفت:ای زینب! بر مرگ من صبور باش،مبادا اشک بریزی، مبادا پیراهنت را در سوگ من پاره کنی، تنها بگو "انالله و انا الیه راجعون"
و بدانید!اگر حسین می گفت اشک بریز،من خون می گریستم!
و اگر می گفت پیراهنت را بدر، من سینه ام را می دراندم!
او نگفت.پس من هم تنها می گویم "انا لله و انا الیه راجعون"
و برای رستگاری اش خوشحالم...

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

زندگی را چه کارش کنیم؟

گاهی فکر می کنم چقدر خوب بود اگر من هم مثل دختر همسایه مان منتهی الآمالم ازدواج با فلان پسر بود و تازه بعدش هم اسم پسرمون رو بذاریم کوروش!
یا مثل دختر عموم که رشته عمران بخونم و یک برجی بسازم که همه تو کفش بمونن و بعد بدونن که یه زن هم میتونه میلیاردر بشه مثلا!
یا مثل خاله ام که یک بار توی ردیف چهارم کنسرت گوگوش بشینم و با آهنگ همصدای خوبمش برقصم مثلا!
خیلی عالی بود اگر با خریدن یک زانتیای سفید دیگه هیچ خواسته ای من نداشتم.تمام دلخوشیم به این بود که وقتی میرم دوبی،میتونم از همون بدو ورودم روسری ام رو دربیارم و با شلوارک و رکابی تو خیابون ولو شم و آبجو بخورم.یا از تمام عروسی ها ساعت 5/4 صبح برگردم و کلاس گیتار برم و وقتی ازم میپرسن چه آهنگی دوس داری بگم "ویتینگ تو د میرکل" و مچ بند سبز ببندم و بعدش هم بگم به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارم و با این حرف روشنفکر بودنم رو به همه ثابت کنم.
چقدر خوب بود اگه مثل همه ی آدمهایی که دورو برم هستند،توی دنیای کوچکی زندگی میکردم .دنیایی که اگه بتکونیش،غیر از آت و آشغال چیزی توش پیدا نمی کنی.دنیایی که فراتر از همین محدوده ی دید بصری نیست.دنیایی که توش مرزها هنوز مثل اساطیر و حماسه تعیین کننده ی هویتت هستند.دنیایی که برای عزت و سربلند بودنت،باید در راه کنکور،مقادیر معتنابهی از سلولهای جسم و حتی روحت را هرچند که روح از سلول تشکیل نشده،از دست بدی.چقدر درد آوره که من هنوز نفهمیدم چطور باید توی این مرز و بوم،زندگی را طی اش کنم.اینجا برای به دار آویختن خودت،حتی طناب هم پیدا نمی کنی و مثل نمایشنامه ی در انتظار گودو،آخرش باید بالاجبار زندگی کنی.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

خشم زمین



من به زمین حق میدهم.
که گاهی بخشمد
و بلرزد
وبخروشد.
من به زمین حق میدهم...

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

آه،من چه نامردم اگر...

عصر ما عصر بافتن قوافی نیست
عصر تسلسل واژه های تهجی نیست
عصر،عصر چامه نوشانوش نیست
عصر،عصر رویش خون از خاک است

ودر این عصر سیاه،من بنده ی گجستک این عصرم،اگر واژه واژه هایم را،سبزسنگ بنای عدالتخانه ای عظیم نسازم.
و مسیحای وجودم را،بر صلیب عدالت هرود،جان نسپارم.
و تمامیت هستی خود را در واپسین روزگار،روی سنگ غسالخانه ی شهر خاموشان،به مرده شوی پلید تاریخ نسپارم.
و چه نامردم اگر،همچون شبپرگان ظلمت،چشمم را ببندم بر روشنایی و اومید.
آه من چه نامردم اگر،
در میدان های سربی تیر و باروت،
فریاد سبز آزادی را
با لبان بر آماسیده ام
سر ندهم
وتمام جانم را
پشتوانه ی پرتاب آن نسازم.
و آنگاه در مغاک گور فرو روم،
که دیرگاهی ست مرده ام!
آه من بسیار نامردم اگر...

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

در شهر خبری..................................................هست!

_اودکلن فقظ دو تومن
_سی دی،شو،فیلم بدون سانسور،پاسور
_مرکزشهر یک نفر
_تورو خدا خانم گدا نیستم.بچم مریضه
_اوووه!چقدر صفش شلوغه
_آقا حرکت کن دیگه
_فلافل،سمبوسه
_کتابای کمیاب،نایاب...
_ترمینال سوار شو
_انواع توتون های خارجی
_آقا چرا هل میدی؟
_حراج،بیا که آتیش زدم به مالم
_کوپن
_ببخشید!آزادی کدوم وره؟
_از جمهوری به هر طرف بپیچی میخوره به آزادی!

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

در دانشگاه ما

دانشگاه ما جایی است در حدفاصل دو تا از شهرهای تاریخی ایران که در ناکجاآباد واقع شده و شکرخدا به لحاظ شرایط محیطی و منطقه ای از لحاظ مساحت و فضای آموزشی چیزی کم نداریم و تا چشم کار میکند،جزو محدوده ی دانشگاه ما محسوب می شود و حتی برای سگان گرسنه و فلک زده هم به اندازه ی کافی جا هست تا چه رسد به دانشجو!
دانشگاه ما خیلی خوب است.آنقدر بزرگ است که برای رفتن به سالن ورزشی و سلف و نمازخانه مجبور هستی مساحت طویلی را بپیمایی و این گاهی منجر به جا ماندنت از سرویس نقلیه می گردد!وسایل نقلیه هم که دایم به کارند تا تو علمی به کف آری و به غفلت نمیری.
در دانشگاه ما افرادی مهربان دایما در حال گشت و گذار در فضای دانشگاهند که مواظب ما هستند.آنقدر ایشان مهربان و هلو می باشند که نمی توان ازشان سوالی کرد تا چه رسد به بحث.خیلی خوب است که این آدمها وجود دارند و همیشه مراقبند تا مبادا دانشجویی از نوع ذکور به دختری جزوه ای قرض دهد و یا شماره تلفنی!تازه اینها هروقت دختر هلویی را مشاهده نمودند،از آنها سوالاتی می پرسند و گاهی هم آنها را به جایی می برند که خبری باز نیاید!
در سلف دانشگاه ما چیزهایی یافت می شود.مثل میز و صندلی پلاستیکی و نمکدان و آبسردکن که آبش گرم است و سرآشپز و سینی غذا و مگس و یک دستگاه کارت شارژکن که جوابگوی اینهمه دانشجو...نمیدانم هست یا نیست!
بهداشت در سلف این دانشگاه غوغایی است!با بهترین رستورانهای جهان مو نمی زند و از کیفیت غذایش همین بس که هفته ای یک بار قورمه سبزی داریم!گرچه مزه سبزی اش بیشتر به چمن دانشگاه می ماند ولی برای من که کشته مرده ی قورمه ام فرقی نمی کند و اگر می بینی گوشتی هم درکار نیست برای این است که این نوع غذا را اصولا قورمه سبزی می گویند و وجود گوشت در آن الزامی نمی باشد گرچه اگر باشد بر خود تکلف بی جا نهاده اند!
در دانشگاه ما کتابخانه ای نیز هست که جایی برای مطالعه دارد و برای صرف ناهار آنجا جایی خنک و دنج است.در این کتابخانه هرچند کتابهای کمیابی چون بوف کور صادق هدایت پیدا نمی شود ولی فال حافظ که هست!
در دانشگاه ما چند عدد کانتینر وجود دارد کی یکی از آنها را انجمن اسلامی گویند و اندر مزیت های آن اینکه گاه به گاه سرودهایی از آن در محوطه می پخشد مثل آهنگهای فریدون فروغی و یار دبستانی من و تا پیش از انتخابات آهنگهای شجریان.
در این کانتینر گویند اتفاقهایی نیز رخ می دهد که بنده تنها شمه ای از آن را بازگو می نمایم و آن اینکه جمعی از دانشجویان اناث و ذکور در این فضای اندک می نشینند و هرهروکرکر می نمایند و ترم آخر هم این هرهروکرکرها نتایجی نه چندان شیرین به بار می آورد.
دانشگاه ما خیلی پیشرفته است چون در آن جایی است به نام سایت!در آن مقداری سیستم رایانه ی داغون می بینی که به ازای هر سیستم 6 تا دانشجو در صف ایستاده اند که از آن استفاده نمایند.گویا دانشجویان دانشگاه ما خیلی طالبند که برای استفاده 5 دقیقه ای از یک رایانه 2 ساعت در صف می ایستند.آفرین بر دانشجویان ما.و سرعت اینترنت در این سایت به حدی بالاست که سایتی مثل گوگل هم 5 دقیقه ای باز می گردد تا چه رسد به سایتی که"دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد"
خلاصه بگویم دانشگاه ما خیلی جای خوبی است و از لحاظ امکانات فکر نمی کنم چیزی از آکسفورد کم داشته باشد با اینحال نمی دانم چرا همه اینقدر آنرا دست کم می گیرند.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

چقدر گرگ بودن کیف می دهد

این روزها یک چیزهایی هست که مرا به شدت می گریاند.
شبها وقتی می چپم توی پتویم تا خلاص شوم از همه جنجال های نفرت انگیز این زندگی،احساس می کنم تنم میخارد.پتوی گندم که بوی فضله گوسفند می دهد،تمام تنم را درگیر می کند و من ناگهان به سرم می زند که گرگ شوم.
وقتی توی اتاقم و روی صندلی چوبی قدیمی ام کنار پنجره می نشینم و پا روی پا می گذارم و سیگار معرکه ای گوشه لبم می گذارم و دود غلیظش را از توی دماغم به هوا حلقه می کنم،طوری که بی نهایت احساس خوشبختی می کنم و ناگهان همان پسره هیز شهوتی از جلوی پنجره اتاقم رد می شود و دوباره بر می گردد و می ایستد و دلقک بازی در می آورد و خیکش را می خاراند و پشت سر هم آروغ می زند،یکهو هوس می کنم گرگ حرامزاده ای بشوم تا این لعنتی را بدرم.
دندانهای تیزم مثل گرگ قصه بز زنگوله پا شود و با پنجه های درنده،طوری که باهاش بشود مغز استخوان ران این پسره را درید!
خیلی کیف می دهد یک گرگ باشی .وقتی من در حال رانندگی با پراید هاشبک فکستنی ام هستم و از توی آینه هی ابروهای تازه اصلاح شده ام را نگاه می کنم که زنیکه لعنتی آنها را لنگه به لنگه برداشته و دلم می خواست با چنان قیافه گرگی به سراغش می رفتم که زنیکه چاق با آن باسن گنده اش همانجا فریادی بزند که خدمه آرایشگاه با تی و سطل آب مثل برق حاضر شوند و کثافتش را جمع کنند.
خیلی کیف می دهد گرگ باشی آنهم یک گرگ بی نظیر.هروقت من دیر به سرکارم می رسم و صاب کارم با یک نگاه عاقل اندر سفیه سعی میکند بهم بفهماند که خیلی به مقررات پایبنداست و تا حالا هم که مرا اخراج نکرده،بهم لطف بزرگی کرده که لایقش نیستم.آنوقت من با پنجه های طلایی ام چنان می دریدمش که همه همکارهام در جا خشکشان می زد و من عجب شکار محشری می کردم.
از کیف دریدن که بگذری،بلعیدنش چه حالی می دهد.آری بلعیدن صاب کاری که مزه قانون سی ساله مهروموم شده و تلخ و مست کننده می دهد.و من آنروز می توانستم از مستی شراب قانون تا خود صبح در پارتی شبانه برقصم.
چقدر گرگ بودن خوب است و به شرافتم قسم می خورم اگر خدا بنا بود مرا دوباره می آفرید،ترجیح می دهم یک گرگ درنده و وحشی و مست باشم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

میراث ابراهیم




نمرودیان همیشه به کارند
تا هیمه ای به حیطه ی آتش بیاورند
اما
ما را از آزمایش آتش هراس نیست
ما بارش همیشه ی باران کینه را
با چتر های ساده ی عریانی
احساس کرده ایم
ما را بجز برهنگی خود لباسی نیست...


(قیصر امین پور)

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

احمق های چلم و تاریخشان


"من شعرهایم را عوض می کنم با نان،کره و پنیر،مرغ،تخم مرغ،سیر و پیاز،پاشنه ی چکمه ی پای چپم هم سوراخ شده،اگر کسی آن را درست کند،یک شعر 23 بیتی به او خواهم داد."
این اولین کتابی است که از«آیزاک بشویتس سینگر» می خوانم.نویسنده ای لهستانی و برنده جایزه نوبل در ادبیات.اگرچه این کتاب جایزه ی ادبیات کودک و نوجوان را گرفته اما به نظر نمی رسد کتاب کودک و نوجوانان باشد هرچند به خاطر طنز بودنش لحن ساده لوحانه ای دارد.
این کتاب، بحران یک اجتماع را خیلی جالب به تصویر کشیده و نشان داده که حماقت بشر تنها دلیل مشکلات جامعه می تواند باشد.داستان از ابداع واژه ی بحران شروع می شود.زمانیکه آنها گمان کردند واژه ی بحران بدون وجود مصداقش در عالم خارج بوجود آمده و به دنبالش بحران در شهر چلم هم پدیدار شد پس آنها سعی کردند واژه ی بحران را از میان بردارند تا مشکلات از بین برود و بعد دانستند پاک کردن صورت مساله،راه حل از بین بردن بحران نیست پس حاکم را عوض کردند و باز مشکلات ادامه داشت و در نهایت داستان با حکومت زنان پایان می یابد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

این 3 زن

(کاریکاتور:نیک آهنگ کوثر)

تابوی 30 ساله شکسته شد!
معرفی 3 زن به عنوان وزیر در کابینه رییس جمهوری که برای یک تار مو دختران رو به وحشیانه ترین شکل در ماشینهای گشت نظامی می چپاند،می تونه خیلی جنجال برانگیز باشه و طبیعی اش اینه که فعالان حقوق زنان الان به رقص و پایکوبی بپردازند و وقتشه که حداقل زنان نظرشون راجع به این رییس جمهور با جربزه 180 درجه متغیر بشه!!!
اما قضیه به همین راحتیا هم نیست جناب رییس جمهور منور!
کیه که ندونه وجود زنان اینچنینی با چنین کارنامه ی درخشانی نه تنها به نفع حقوق زنان نیست،بلکه به پسرفت اساسی وضع زنان کمک میکنه.اصلا کیه که ندونه عملکرد دولت نهم در رابطه با مسایل حقوق زنان اصلا حرفی برای گفتن نداره و همین خانم دستجردی کسی بوده که برای نخستین بار پیشنهاد جداسازی جنسیتی بیمارستانها رو مطرح کرده و احتمالا فهمیده که هر نوع آسیب اجتماعی در زمینه ی فساد و فحشا از بین رفته و تنها جایی که مرد و زن میتونن با هم ملاقات کنن بیمارستانهاست!
ضمن اینکه از یک منبع غیر موثق شنیدم خانم آجرلو در مجلس با تعدد زوجات مرد موافقت نموده و از آنجاییکه اکثر جمعیت مجلس رو مردان تشکیل میدن،این به رای اعتماد گرفتن ایشان میتونه کمک شایانی کنه.
اصلا همه ی اینها به کنار!گیرم که زنان انتخابی جناب محمود هم زنان لایقی باشند. باز هم استفاده ی ابزاری از زنان و آنها را دست افزاری برای پیشبرد اهداف زشت خود قرار دادن،در هر صورت جالب نیست حتی اگر نفس کار درست باشه.
اما نفس کار...درستی نفس کار،بستر مناسبی می طلبه.در جامعه ی ما که مردان در مقابل زنان دو حس بیشتر ندارند،تحریک و غیرت،به نظر من وجود وزیر زن به صلاح نیست چرا که کاری از پیش نمی برند و مهم سیاست خود رییس جمهوره که مورد تایید اکثریت جامعه نیست.

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

و ناگهان اعتماد ملی توقیف شد!

این یک اقدام مفید جهت حفظ محیط زیست میتواند باشد.از آنجاییکه اعتماد ملی از تیراژبالایی برخورداره و یک عده طرفدار حفظ محیط زیست باید باشند تا بر مقدار زباله هایی که تولید میشه نظارت کنند،بنا براین تیراژ این روزنامه را به صفر می رسانند.احسنت بر این دولت کارآمد!
از طرفی،سال اصلاح الگوی مصرف هم هست و مصرف کاغذ خیلی بالا رفته.بابا ملت!اینهمه روزنامه هست توی باجه.اینهمه خبر هست واسه باخبر شدن.بالاخره کاهش مصرف کاغذ رو از یه جایی بایست شروع کرد!
همه شما مستحضرید که مسؤولان امر خیلی آدمهای دقیق و کاربلدی هستند و از هدر رفتن اینهمه کاغذ و جوهر دلشان(یا شاید هم جایی در همان حوالیشان)می سوزد. بنابراین شاکی نشوید لطفا!
چند نوع آدم وجود دارد:1-آدمهایی که چیزهای خوبی منتشر می کنند.
2-آدمهایی که چیزهای بد منتشر می کنند.
3-آدمهایی که چیزهای خوب را توقیف می کنند.
نتیجه گیری:آدمهایی که چیزهای خوبی منتشر می کنند بهتر است بروند مگس بپرانند و اگر مؤنث هستند کوبلن ببافند.
آدمهایی که چیزهای بد منتشر می کنند به کارشان ادامه دهند تا ملت ضعیف و ضعیفه بدانند چه چیزهایی خوب و اصل کاری است(ضرب المثل مربوطه:ادب از که آموختی؟از روزنامه ی کیهان)
آنهایی که چیزهای خوب را توقبف می کنند!نروید!سر کار بمانید و این خدمت بزرگ را از محیط زیست دریغ ننمایید که سازمان محیط زیست جهان به کمک شما نیازمند می باشد!

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

وقتی مرگ مردی خوشایند می شود

یک مردی را می شناختم که بهش می گفتند دیوید.نام اصلیش احتمالا داووده اما من هرگز نشد که جدی ازش بپرسم.
اولین بار اونو توی یک مرکز ترک اعتیاد دیدم.همراه یکی از دوستانم که می خواست به برادرش سر بزنه به اون خراب شده رفتم.من هرگز برادر دوستم رو ندیدم و وقتی توی حیاط اون خراب شده منتظر بودم،دیوید لب سکو روی دو پاش نشسته بود و سیگار می کشید.من هرگز نمی خواستم سر صحبت رو با اون باز کنم اما اون به من گفت:داری عکس نگاه می کنی؟
گفتم آره.گفت:میشه منم نگاه کنم؟گفتم نه عکس عروسی دوستمه.اجازه ندارم نشونش بدم.گفت:به چشم برادری.
و هرگز دلیل اصرارش رو توی اون وضع رقت بارش نفهمیدم.
همونجا بود که شروع کرد به حرف زدن:یه دختری دارم،همسن تو.عین تو خوشگل.مدرسه شو ول کرد.من نمی خواستم ول کنه ولی اون گفت موقع رفت و آمد به مدرسه پسرا اذیتم می کنند.وقتی ترک کردم دوباره می فرستمش.حیفه.شما دخترا باهاس درس بخونین.من 2 روز دیگه میام بیرون.کار میکنم،پول در میارم،خونمو عوض میکنم و دخترمو میفرستم مدرسه.آره اون باهاس درس بخونه...
کم کم صداش بریده شد.چیزی می گفت اما من هرگز نفهمیدم چه گفت.یه دفعه افتاد به سرفه کردن.سرفه اش اونقدر بلند بود که گربه روی دیوار با شنیدنش فرار کرد.
اون یه معتاد واقعی بود.از همونا که توصیفش رو شنیده بودم.صداش،صدای خشک و تو دماغی اش،لحنش،قیافه درب و داغونش با دندونهای زرد و فاسدش که حال آدم رو بهم میزد و لبهای سیاه و قلوه ایش و دستهاش که خال کوبی آتیش بود.از همه مهمتر سرفه ی خشک و زننده اش بود که مو رو به تن آدم و گربه روی دیوار راست می کرد.
اونقدر وضعش خراب بود که نمیشد بهش چیزی گفت یا نصیحتش کرد.آخه چی باید بهش می گفتم؟می گفتم برو ویزای کار بگیر برو کانادا؟می گفتم برو دست دخترتو بگیر و برو یه جای سالم؟می گفتم برو کار میکن مگو چیست کار؟
موقعی که دوستم اومد پایین،سرفه هاش قطع شد و بهم گفت:دخترم!خونه ما همین نزدیکی هاس.اگه وخت کردی یه سر برو پیش دخترم خیلی تهناس.
چی باید بهش می گفتم؟گفتم باشه.خدافظ.گفت:وایسا آدرس بهت بدم.
آدرس داد و رفتیم خونه.اگر بگم بهش فکر نکردم،دروغ گفتم.مثل خوره افتاده بود به جونم و هرگز نفهمیدم یه معتاد اینچنینی،به چه انگیزه ای می خواست ترک کنه.چون مطمین بودم ترک کردنش محاله.اما من به خونه ش نرفتم و ازون دخترای کنجکاو ماجراجو هم نیستم.
از اون روز،هر معتادی که توی خیابونا می دیدم،توجهم رو بیشتر جلب میکرد.نمیدونم چرا ولی دایم دوست داشتم با دیوید مقایسه شون کنم.حدود یک سال بعد بود که من تو همون حوالی،دیوید رو دیدم.حدس بزنید چطوری بود؟
خودم هم تعجب کردم که با این وضعش چطور شناختمش.تنش لخت بود و با یه پیژامه ی تیره ی سوراخ سوراخ،لب جوب،نشسته خواب بود.ظهر تابستون بود و پیاده رو شلوغ.دلم می خواست همونجا گریه کنم.نسبت به سال پیش به مراتب لاغرتر و سیاهتر شده بود.اونقدر ضعیف و نزار که فکر کنم دیگه حتی نای سرفه کردن،ازون سرفه های بلندی که گربه می پروند رو هم نداشت.نمیدونم.شایدم مرده بود و برای اولین بار از خدا خواستم مرده باشه.دیرم شده بود ولی می خواستم مطمین باشم که مرده و با خیال راحت برم.یه سنگ برداشتم و پرت کردم طرفش.جم نخورد.مطمین شدم و رفتم.
فکرش منو ول نمی کرد.عصری رفتم طرف خونشون.یه خونه خرابه چهاردری که بیشتر شبیه انباری بود.حیاطش پر از اثاثیه ی کهنه بود وگربه های کوچیک و بزرگ. از هرکدوم از درها سروصدا میومد.نمیدونستم اسم دخترش چیه.اصلا نمیدونستم با دخترش چیکار دارم.ترسی افتاد تو جونم و خواستم که برگردم که یکی از پشت صدام زد.گفت با کی کار داری؟گفتم با دختر دیوید.گفت الان صداش می کنم.از اومدنم مث سگ پشیمون بودم و یهو به سرم زد فرار کنم اما حقیقتش جرات نکردم.
دختری پرده ی دروازه رو کنار زد و اومد طرفم.حق با دیوید بود،هم سن و سال من و زیبا بود.سلام کردیم و من هنوز آمادگی حرف زدن باهاش رو نداشتم و گفتم:خبر داری بابات مرده؟
برخلاف انتظارم تغییری توی صورتش حس نکردم.گفت:تو کی هستی؟ازکجا میدونی؟جریان رو براش توضیح دادم.وقتی گفتم بابات کنار جوب مرده خندید و گفت:نه اون نمرده.فقط خماره.بهش برسه درس میشه.
مطمین بودم دختره اشتباه می کنه و اون مرده.ولی بعد از اون روز بارها دیوید رو توی همون حالت دیدم و بی خیال از کنارش گذشتم چون تردید نداشتم همین روزا کارش تمومه.چند ماه گذشت و از دیوید خبری نبود.دیگه کنار جوب وارفته نبود و هر دفعه به کلم می زد برم سراغ دخترش و بپرسم که مرده یا نه؟
بعد از6 ماه یه روز رفتم به اون خونه خرابه و سراغ دخترش رو گرفتم.دختره تا منو دید گفت:مدد کار اجتماعی هستی تو؟
گفتم :نه همینجوری خواستم سراغ دیویدو بگیرم آخه 6 ماهه ندیدمش کنار جوب.
گفت:مرده.خودزنی کرد و خودشو خلاص کرد.به سمت دستشویی اشاره کرد و گقت:تو همین مستراح.یه شب شاشیده بود.نمیتونست بلند بشه.حالش خیلی خراب بود.کولش کردم و انداختمش تو مستراح.خیلی طول کشید و نیومد بیرون.شستم خبردار شد داره می میره.میدونی تو مث خواهرم می مونی.تا حالا به هیشکی نگفتم.فهمیدم داره می میره،کاریش ندادم.گفتم بمیره هم من راحت میشم هم اون.درست نمیگم؟
بهتم زده بود.تازه فهمیدم گاهی هم میشه که مرگ یک انسان،اینقدربی اهمیت بشه.من و اون یه حس مشترک داشتیم.هردو از مرگ اون خرسند بودیم و من حالا نفس راحتی کشیدم و رفتم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

ادبیات = خوراک،پوشاک،مسکن

برای اثبات اساسی بودن نقش ادبیات در زندگی مردم،فکر نمی کنم به دلیل و برهان نیاز باشد چرا که این امر آنقدر بدیهی و آشکار است که مرا از هرگونه شرح و تفصیلی بی نیاز می کند.چیزی مثل بدیهی بودن وجود خدا که حتی شخصی که به وجودش معتقد نیست هم بدون اینکه بداند،بطور فطری به خدا گرایش دارد.و همین کافیست که بگویم چگونگی صحبت کردن و اینکه بدانیم چه چیز را کجا بگوییم و بر مذاق مستمع سخن گفتن و چگونگی صحیح نوشتن و غیره و غیره در مقوله ادبیات قابل بررسی است.
پس همه ی انسانها،حتی آنانکه برای ادبیات ارزشی قایل نیستند،ناگزیر از ادبیاتند و در ارزش آن همین بس که از زمانیکه کودک حروف ابجد را می آموزد،همزمان با ادبیات سروکار دارد (" جمله نویسی" خود گونه ای از ادبیات به شمار میرود)تا زمانیکه از دانشگاه فارغ التحصیل می شود.
و به عقیده من درس انشا که بسیاری با ورود به دبیرستان که از واحد درسیشان حذف می شود،نفس راحتی می کشند،اهمیتش اگر به اندازه درس ریاضی نباشد،کمتر نیست.دلیلش هم خیل عظیم وبلاگ نویسانی است که در رشته های مختلف فنی و مهندسی و علوم پایه و حتی علوم انسانی درس خوانده اند اما یک جمله صحیح در نوشته هایشان دیده نمیشود و دلیل آن فقط و فقط سهل انگاری آموزش و پرورش و سازمان سنجش وآموزش درمورد این درس پراهمیت است .
متاسفانه آگاهی مردم از مقوله ادبیات آنقدر ناچیز است که فکر میکنند کسی که ادبیات می خواند باید از صبح تا شب شعر بگوید و رمان بنویسد و مشاعره نماید در حالیکه نمی دانند ادبیات چیزی جز سخن فصیح و بلیغ و صحیح گفتن یا نوشتن نیست.
با وجود همه این نقص هایی که از فرهیختگان کشور مشاهده می شود،باز هم تا یک دانشجوی ادبیاتی را می بینند می گویند:خوش به حالتون رشته تون چقدر آسونه!
البته نمرات فارسی عمومی این فرهیختگان از ما ادبیاتیون پوشیده نیست که همیشه گروه عظیمی از دانشجویان رشته های مختلف چه گل هایی که نکاشته و چه گندهایی که نزده اند و از شما چه پنهان ما ادبیاتیون با دیدن این نمرات دلهایمان به میزان قابل توجهی خنک میشود تا آنها باشند دیگر رشته ما را دست کم نگیرند.
فلاش بک:
به قرن چهارم باز می گردیم.به عصر ابوعلی سینای دانشمند که بدلیل جامعیت علوم عقلی شهره آفاق گشته بود و بد نیست بدانید از این علامه ی دهر اشعاری در دست است که اگرچه تعدادشان زیاد نیست اما چندان هم بی ارزش نیست.امثال ابن سینا زیادند.چه آنان که عالم شاعر بودند و چه آنان که شاعر عالم و از شعر هم که بگذریم،تقریبا همه ی عالمان قرون گذشته اعم از ابوریحان و زکریای رازی و میرداماد و ملاصدرا و ...آنقدر از علوم و فنون صناعات ادبی سررشته داشته اند که آثار علمی شان علاوه بر اشتمال داشتن به علم خاص،ارزش ادبی نیز داشته.نمونه اش تاریخ بیهقی است که هرچند به هدف روایت تاریخ تالیف شده،اما برای دانشجویان ادبیات هم تدریس می شود.
اما حالا...هزاران نخبه در رشته های گوناگون در این کشور هرسال طلا و نقره و برنز و مس و روی و ...می گیرند .ما انتظار نداریم ایشان مانند حکیم خیام از طب و نجوم و ریاضی و جغرافیا و...سر در بیاورند.ما انتظار نداریم آنها شعر بگویند.ما انتظار نداریم آنها در حد تیم ملی متن ادبی بنویسند.ما حتی انتظار نداریم ایشان متنی بنویسند.فقط انتظار داریم اگر احیانا با ایشان مصاحبه ای شد،طوری صحبت کنند که درخور یک نخبه باشد.چنانکه غالبا میزان فرهیختگی و سواد یک شخص در برخورد اول با نحوه صحبت کردن و رسایی و صحیح بودن گفتار شخص مشخص می شود نه با تعداد فرمولهای ریاضی که حفظ است یا تعداد میکروبهایی که می تواند نام ببرد.
امروزه سازمان فرهنگ و ادب فارسی تلاشهای بی وقفه اش را جهت حفظ اصالت زبان فارسی،وقف معادل سازی واژگان بیگانه نموده است.نگوییم اس ام اس،بگوییم پیامک!نگوییم کامپیوتر،بگوییم رایانه!
اصلا گیرم که ما به کامپیوتر هم گفتیم رایانه.با میلیونها واژه دیگر که همراه این سیستم وارد مرز ایران شده اند مثل وب و ویندوز و فوتوشاپ و گرافیک و...چه کنیم؟اصلا چرا باید ما نام علمی یک چیز را تغییر دهیم در حالی که برای حفظ اصالت زبان فارسی کارهای اساسی تری در اولویت قرار دارند از جمله اجباری کردن واحد درسی نگارش و ویرایش در مدارس و دانشگاهها.هرچند این پیشنهاد ممکن است مورد استقبال قشر تحصیلکرده ی جامعه قرار نگیرد اما باور کنید ادبیات حکم نیازهای اولیه ی انسان رو داره مثل خوراک،پوشاک و مسکن!!!

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

و لعنت الله علیهم

در این روزهای سیاه که خنده از لب گریزان است و اشک در چشم می افسرد و آه در سینه می خشکد...چه ناباورانه می خندیم!زار زار می خندیم!با اشک و آه می خندیم!
می خندیم بر سفاهت آنانیکه راه آزادی را می زنند و بساط فقر را می گسترند و جان می ستانند و براستی که ابلیس از دیدنشان شرمگین می شود!
آنانیکه دروغگویی و خیانت و دزدی و ناکارآمدی و بی شخصیتی و جادوگری را معیار راستی می دانند و از صدق و ایمان گریزانند.براستی در این مملکت بی قانون هیچ چیز حلال نیست جز خون این قلبتان.
آری می خندیم بر سفاهت آنانکه ما را سفیه پنداشتند و خنده را بر لبهایمان می دوزیم و نفرینشان می کنیم.
با استناد به همان آیه و حدیث و روایتی که عمر و عثمان و معاویه و عایشه و طلحه و زبیر را نفرین می کنند،نفرینشان می کنیم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

ابطحی یا گالیله؟!!!

این هفته،هفته پر خنده ای برای احمدی نژاده.از اون خنده های نفرت انگیز که من یکی با دیدنش دلم میخواد قی کنم.آره اون باید بخنده و ما ملت خس و خاشاک باید به این خنده تف کنیم و تلوزیون ایران رو که مشاهده میکنیم دادو بیداد راه بندازیم و بگیم خاموش کن این وامونده رو.
نتیجه انتخابات و انتصاب احمدی نژاد انصافا زارزار گریستن داشت.
سرکویب تظاهرات با چوب و سیلی و فحش و باتوم زارزار گریستن داشت.
کشته شدن ندا با اون شکل فجیع هم زارزار گریستن داشت.
برنگشتن زندانیان و دستگیری سران اصلاح طلب هم ایضا.
اما هیچکدام ازینها به اندازه قیافه ابطحی هنگام بازجوییش زارزار گریستن نداشت.همه اونها با قیافه وارفته و با اون لباسهای حقیرانه زندان و دستهای لرزان و ادبیات تحمیلی شان فقط یک چیز را به من فهماند.اینکه این حرامزاده های دولتی چه کرده اند با دوستانمان که مجبور شدند اینقدر راحت دروغ بگویند و نقش بازی کنند.ابطحی با اون ادبیاتش گویی مسخ شده بود و این دادگاه مسخره فقط منو یاد دادگاه گالیله انداخت که در اون اظهار کرد زمین صاف و مسطح هست.
اما این پایان سناریو نیست.داستان همچنان ادامه داره و باید منتظر بود و دید بر سر هاشمی و خاتمی و موسوی چه خواهد آمد!!!

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

سر گفتن با زنان

"و حکما میگویند بر سه کار اقدام ننماید مگر نادان:صحبت سلطان،چشیدن زهر به گمان و سر گفتن با زنان."(کلیله و دمنه)
این عبارتی است در باب شیر و گاو کلیله و دمنه نصرالله منشی از زبان کلیله به دمنه زمانیکه دمنه قصد نزدیک شدن به شیر سلطان جنگل را داشت و کلیله سعی میکرد او را از این کار بازدارد.
کلیله و دمنه یک اثر سمبلیک اجتماعی و از شاهکارهای ادبیات هند و ایران به شمار میرود و در باب اینکه چرا نصرالله منشی نام این اثر را کلیله و دمنه نهاد برای بنده جای بسی تامل است چرا که تنها دریک باب(شیروگاو) این دو شخصیت حضور دارند و البته باب دیگری است به نام بازجست کار دمنه که در هر دو باب کلیله نقش حاشیه ای دارد.
با اینحال قصد بنده پرداختن به موضوع عبارت بالاست.
بی تردید کلیله در این نصیحتی که به دمنه میکند تنها تاکیدش قسمت اول یعنی صحبت سلطان است چرا که این باب با محوریت موضوع پادشاه و رعیت و اینکه نزدیکی به پادشاه تا چه اندازه موجب خسران و ندامت میگردد است اما اتفاقا تاکید بنده هم قسمت آخر یعنی سر گفتن با زنان است.
البته در جامعه قرن ششم که زنان به واقع هم چندان مرتبه وجودی والایی نداشتند و میتوان گفت تنها ابزار بقای نسل به شمار میرفتند،نمیتوان انتظار داشت از آنها جز به بدی یاد شود و در کل هم هنرپیشه های اصلی کلیله و دمنه مردان و نرینگان هستند و زنان نقش کمرنگی در این اثر دارند جز در برخی حکایات حاشیه ای که زنان غالبا موجوداتی بودند که زیباییشان موجب فتنه و آشوب بین مردان و سستی بنیان خانواده است و البته همه جا زیبایی زنان در برابر سستی مردان گناهی نابخشودنی است!
اما در همین باب شیروگاو،که در مورد زنان اینگونه قضاوت شده،ما نقش مادر شیر سلطان را داریم که با درایت کامل باعث پایمال نشدن خون گاو شنزبه شد.
اما از تحلیل شخصیتهای زن کلیله و دمنه که بگذریم،گیرم که به واقع امر هم سر گفتن با زنان عملی ابلهانه باشد.آیا در همان جامعه هم کارهای ابلهانه تری وجود نداشته که نصرالله منشی این عمل را در زمره 3 کار ابلهانه آورده؟!!!
مسلما در این عبارت هیچ اشتباهی متوجه زنان نیست چرا که زنان بر حسب خوی و سرشتشان راز نگهدار نیستند و تنها مردی که این امر را نمیداند ابله است و مستوجب توبیخ!
با اینحال من عمل ابلهانه تری را پیشنهاد میکنم و شما هم اگر به ذهنتان رسید دریغ ننمایید:
زن عاقلی که به صحبت مرد جاهلی مبادرت ورزد.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

خاقانی،شاعر صبح

وقتی ترم 3 درس خاقانی را زودتر از برنامه ترمیک گرفتم،به این شاعر و جد و آبادش نفرین می کردم چرا که مشکلترین توصیفها را با دشوارترین واژگان و ترکیبات آمیخته و در قالب ثقیلترین وزنها ریخته و به خورد ممدوحانش داده.از طرفی بار علمی این شاعر در زمینه های گوناگون اعم از نجوم،طب،جغرافیا و ... باعث شده تمام ابیاتش احتیاج به شرح های طولانی پیدا کنه و حتی یک بیت هم برای یک دانشجوی ترم سومی قابل درک نباشه.از شما چه پنهان این درس رو با نمره 13 پاس کردم و انصافا خیلی خوب شده بودم.
در تمام اون روزها به این فکر می کردم که درسی مثل خاقانی که هر سال حدود 7،8 تا سوال در کنکور کارشناسی ارشد ازش میاد رو چطور باید کنکوری بخونم.البته این درس یادگرفتنش کاری نداره منتها خوندنش اشد من الموته!!!
و اصولا برای ما دانشجویان ادبیات،خواندن شعرهای کوششی،در مقابل شعرهای جوششی کمی مشکلتره.حساب دانشجویان ادبیات رو ازین جهت جدا کردم که تردیدی ندارم عموم مردم اصلا شعرهای کوششی رو نه می خونند و نه می شناسند.برای ثابت شدن این قضیه از یک شعردوست عامی بخواهید یک بیت از خاقانی و یا ناصر خسرو(البته بجز بیت مشهور درخت تو گر بار دانش بگیرد...)رو بخونه.
همه ی این حرفها رو زدم که بگم شعر یک انسان فرهیخته و آشنای به علوم ادبی و غیره،هر چند با قریحه ذاتی شاعری همراه نباشه،وقتی اصول و قوانین و هنجارها در اون رعایت شده باشه،به خودی خود ارزشمنده و این لزوما بسته به جوششی بودن شعر نیست.وقتی حالا شعرهای خاقانی رو می خونم،پی به قدرت شگرف و توانایی خارق العاده این شاعر در فن شاعری می برم.انصافا خاقانی در فضایل و کمالات ادبی جامعیت لازم رو داره و تدریس شدنش برای دانشجویان ادبیات امری مهم و ضروریه.چیزی که 2 سال پیش خلافش رو قبول داشتم و در مورد ناصر خسرو هم اصلا این عقیده رو ندارم چرا که اشعار اون نه ارزش ادبی داره و نه از محتوای عالی ای برخورداره و به نظر من خوندنش وقت تلف کردنه و البته خیلی از واحدهای درسی ادبیات مثل همه رشته ها!
از اشعار زیبای خاقانی قصیده ایوان مداین هست که هر چند با لحنی خشک و حماسی و وزن ثقیل و قافیه نچسب سروده شده،اما اگر استادانه خوانده شود،در نوع خود بی نظیره. این قصیده با این مطلع شروع میشه:
هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان
ایوان مداین را آیینه عبرت دان
و به نظر من شاه بیت این قصیده اینجاست که می گوید:
ما بارگه دادیم،این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران گویی چه رسد خذلان؟
این بیت حاوی دقیقترین و ظریفترین مضمونهای اجتماعی است و از حق نگذریم مضمونش بکر و تازه و زیباست.

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

هنر خوار شد جادویی ارجمند / نهان راستی آشکارا گزند

در روزهای سختی به سر می بریم.روزهای تلخ و دشوار ی که ناگزیریم ریاست افرادی حقیر و نالایق را بپذیریم.ما گرچه نمی پذیریم اما در نهایت دشواری تن دادن به این خواری و بی چارگی را متحمل می شویم و در مقابل حقیرانی که سنگ این حقیر و کم مایه را به سینه می زنند بایستی خفه گردیم.زیرا اگر دانشجوییم،ستاره دار می گردیم.اگر کارمندیم،اخراج،اگر پیشه وریم،بیکار،اگر فرهنگی،متهم به بی فرهنگی و اگر عامی،طرد.
و جایگاه سست و لرزان ما در تاریخ اکنون غیر قابل انکار است.نمی توانم باور کنم اکنون به چنین جایگاه اسف ناکی رسیده ایم که این شعر نیکوی فردوسی در مورد حکومت خودکامه ی ضحاک اکنون در مورد جامعه ی ما،ایران،صدق می کند.
نهان گشت کردار فرزانگان / پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند / نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز / به نیکی نرفتی سخن جز به راز
اما این یک حقیقت است و حقیقت همیشه در طول تاریخ تلخ و گزنده بوده.اینکه حکومت را همیشه افرادی نالایق بدست می گیرند شاید قابل تعمیم به همه ی زمانها و مکانها نباشد اما من در صحت این حدیث:"الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم"،شک دارم.شک من در قسمت اول آن نیست بلکه در قسمت دوم آن است چرا که اگر بنا به ماندگاری باشد که هیچ حکومتی تا ابد باقی نمی ماند اما حداقل حکومت ظالمان و دوام بیشتر آن را تاریخ اثبات می کند.همیشه این نمرود ها،فرعون ها،یزید ها و صدام ها بوده اند که،حکومت را بدست می گرفته اند و اگرچه پشه هایی هم بوده اند که آنان را هلاک کنند،اما این رانمی توان پای چیزی جز تقدیر نهاد چنانکه:"کل من علیها فان"
با این وجود،آیا در تمام این حکمرانی ها،کسی می داند بدون وجود ابراهیم ها،موسی ها،حسین ها،چه بر سر ملت می آمد؟
ما در تاریخ حکومت صفویه را داشتیم که در زمان این حکومت بدترین ظلم ها و کشتارها را تجربه نمودیم.حکومتی که خود را دست نشانده امام زمان قلمداد می کرد و برای تمام ظلمهایش مجوز دینی داشت.کشتارش را در هند و عثمانی جهاد می نامید و سخت گیری هایش بر اقلیتهای مذهبی اعم از سنی و مسیحی و زرتشتی و یهودی را اقدامی جهت گسترش دین می خواند.
با وجود همه این ستمها و بیدادها،ما هیچ قیام و کودتایی را علیه این حکومت نداشتیم و تنها دلیل آن احساسات مذهبی ملت بود.اینکه این حکومت بیدادگر دست نشانده و مامور امام زمان است پس هر اقدامی علیه آن ناکامی دنیوی و اخروی به بار می آورد.
و حالا بدانید ای حاکمان زورگوی ما!اکنون زمان سوء استفاده از احساسات مذهبی به سر آمده.ای جانشین امام زمان!اگر اینگونه به کشتارهای وحشیانه ات ادامه دهی،دیگر مهدی موعود را هم بر دار می کنیم و تو ای مهدی موعود!خون و خونریزی و ظلم و بیداد،بیداد میکند!اگر امروز نیایی،دیگر هیچوقت نخواهی آمد و کسی برای سلامتی ات هر جمعه دعا نخواهد کرد!

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

و بدانید آنانکه در حضیض ترین دره های تاریخ جای دارند،فریادشان به گوش کس نمی رسد!

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

اوضاع غم انگیزیست!
دیشب تا ساعت 2 اخبار انتخابات را ازbbc دنبال می کردم و از بین 5 میلیون آرای شمرده شده 68% آرا از آن احمدی تژاد و 28% از آن میرحسین بود.خوابیدم و ساعت 8 صبح شنبه bbcرا روشن کردم.میزان رای احمدی نژاد:64%.یقین حاصل کردم که برنامه پخش مجدد است اما وقتی درصد رای میرحسین را با اندک اختلاف(از درصد آرای دیشبش)دیدم،فهمیدم که فلاکت و نکبتی مثال زدنی به ما روی آورده.
این خیانتی که به ملت شده باور نکردنی است!
این فلاکتی که بر ما حاکم شده مثال زدنی است.نمی دانم چه خواهد شد اما میدانم که من نباید اینجا باشم.من می دانم که هر گونه عملی جهت صیانت از آرای خود بی حاصل است اما سکوت ما خیانتی به مراتب بزرگتر،نسبت به خودمان است.
نکبت همه جا را گرفته.هنوز نمی دانم که آیا باید مثل قهرمانان حماسه امیدوار بود و دست از تلاش بر نداشت یا اینکه باید با یاس و سرخوردگی دامن از هر گونه تلاشی جهت بازگرداندن حقوق از دست رفته برچید.
نمی دانم که چطور می شود اینقدر بی رحمانه اینهمه انسان را بازی داد.این موج سبزی که بر کشور سایه افکنده بود دروغ نبود!خیال نبود!چطور می توانند استبداد و دروغ را اینقدر واضح بر مردم تحمیل کنند؟

کل من علیها فان/و یبقی وجه ربک ذوالجلال والاکرام
همه تخت و ملکی پذیرد زوال/بجز ملک فرمانده لایزال
زمین سبز آزادی درو شد

نه پیروزی نه استقلال داریم

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه


او بر گونه هایش رنگ سبز را نشان میکند!
او بر سرش روسری سبز می اندازد!
او موهایش را رنگ سبز میزند!
او ناخنهایش را سیز میکند!
او فریاد سبز سر می دهد تا سکوت سیاه سالها را بشکند!
او به دستان سبز زهرا ایمان دارد!
به شال سبز مردی که از بهار می آید!
به خدایی که بارانی خواهد شد تا ببارد بر قحطی عدالت!
زنده باد بهار، زنده باد سبز، زنده یعنی سبز

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه


ما سبز هستیم، ریشه در خاک، منتظر آفتاب گرم، تشنه آب پاک، همنشین خاک


ما سبز هستیم و سیز خواهیم ماند.


ما آن داروگیم که در انتظار باران ترانه سر می دهیم!


ما آن مشت فسرده ی روزگاریم که بر بام بلند سرزمینمان گره خورده ایم!


ما آن مردمانیم که جلد کهنه ی شناسنامه هایمان درد می کند!


ما آن مردمانیم که خدای را در پستوی خانه پنهان کرده ایم!


ما آن مردمانیم که فریاد آزادی را سرمی دهیم و تمام جانمان را پشتوانه ی این فریاد می سازیم!


ما سبز هستیم چون بیزاریم از سیاهی ظلم !


ما سبز هستیم چون بیزاریم از سرخی خون!


ما سبز هستیم و هرگز نمی خشکیم!