۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

وقتی مرگ مردی خوشایند می شود

یک مردی را می شناختم که بهش می گفتند دیوید.نام اصلیش احتمالا داووده اما من هرگز نشد که جدی ازش بپرسم.
اولین بار اونو توی یک مرکز ترک اعتیاد دیدم.همراه یکی از دوستانم که می خواست به برادرش سر بزنه به اون خراب شده رفتم.من هرگز برادر دوستم رو ندیدم و وقتی توی حیاط اون خراب شده منتظر بودم،دیوید لب سکو روی دو پاش نشسته بود و سیگار می کشید.من هرگز نمی خواستم سر صحبت رو با اون باز کنم اما اون به من گفت:داری عکس نگاه می کنی؟
گفتم آره.گفت:میشه منم نگاه کنم؟گفتم نه عکس عروسی دوستمه.اجازه ندارم نشونش بدم.گفت:به چشم برادری.
و هرگز دلیل اصرارش رو توی اون وضع رقت بارش نفهمیدم.
همونجا بود که شروع کرد به حرف زدن:یه دختری دارم،همسن تو.عین تو خوشگل.مدرسه شو ول کرد.من نمی خواستم ول کنه ولی اون گفت موقع رفت و آمد به مدرسه پسرا اذیتم می کنند.وقتی ترک کردم دوباره می فرستمش.حیفه.شما دخترا باهاس درس بخونین.من 2 روز دیگه میام بیرون.کار میکنم،پول در میارم،خونمو عوض میکنم و دخترمو میفرستم مدرسه.آره اون باهاس درس بخونه...
کم کم صداش بریده شد.چیزی می گفت اما من هرگز نفهمیدم چه گفت.یه دفعه افتاد به سرفه کردن.سرفه اش اونقدر بلند بود که گربه روی دیوار با شنیدنش فرار کرد.
اون یه معتاد واقعی بود.از همونا که توصیفش رو شنیده بودم.صداش،صدای خشک و تو دماغی اش،لحنش،قیافه درب و داغونش با دندونهای زرد و فاسدش که حال آدم رو بهم میزد و لبهای سیاه و قلوه ایش و دستهاش که خال کوبی آتیش بود.از همه مهمتر سرفه ی خشک و زننده اش بود که مو رو به تن آدم و گربه روی دیوار راست می کرد.
اونقدر وضعش خراب بود که نمیشد بهش چیزی گفت یا نصیحتش کرد.آخه چی باید بهش می گفتم؟می گفتم برو ویزای کار بگیر برو کانادا؟می گفتم برو دست دخترتو بگیر و برو یه جای سالم؟می گفتم برو کار میکن مگو چیست کار؟
موقعی که دوستم اومد پایین،سرفه هاش قطع شد و بهم گفت:دخترم!خونه ما همین نزدیکی هاس.اگه وخت کردی یه سر برو پیش دخترم خیلی تهناس.
چی باید بهش می گفتم؟گفتم باشه.خدافظ.گفت:وایسا آدرس بهت بدم.
آدرس داد و رفتیم خونه.اگر بگم بهش فکر نکردم،دروغ گفتم.مثل خوره افتاده بود به جونم و هرگز نفهمیدم یه معتاد اینچنینی،به چه انگیزه ای می خواست ترک کنه.چون مطمین بودم ترک کردنش محاله.اما من به خونه ش نرفتم و ازون دخترای کنجکاو ماجراجو هم نیستم.
از اون روز،هر معتادی که توی خیابونا می دیدم،توجهم رو بیشتر جلب میکرد.نمیدونم چرا ولی دایم دوست داشتم با دیوید مقایسه شون کنم.حدود یک سال بعد بود که من تو همون حوالی،دیوید رو دیدم.حدس بزنید چطوری بود؟
خودم هم تعجب کردم که با این وضعش چطور شناختمش.تنش لخت بود و با یه پیژامه ی تیره ی سوراخ سوراخ،لب جوب،نشسته خواب بود.ظهر تابستون بود و پیاده رو شلوغ.دلم می خواست همونجا گریه کنم.نسبت به سال پیش به مراتب لاغرتر و سیاهتر شده بود.اونقدر ضعیف و نزار که فکر کنم دیگه حتی نای سرفه کردن،ازون سرفه های بلندی که گربه می پروند رو هم نداشت.نمیدونم.شایدم مرده بود و برای اولین بار از خدا خواستم مرده باشه.دیرم شده بود ولی می خواستم مطمین باشم که مرده و با خیال راحت برم.یه سنگ برداشتم و پرت کردم طرفش.جم نخورد.مطمین شدم و رفتم.
فکرش منو ول نمی کرد.عصری رفتم طرف خونشون.یه خونه خرابه چهاردری که بیشتر شبیه انباری بود.حیاطش پر از اثاثیه ی کهنه بود وگربه های کوچیک و بزرگ. از هرکدوم از درها سروصدا میومد.نمیدونستم اسم دخترش چیه.اصلا نمیدونستم با دخترش چیکار دارم.ترسی افتاد تو جونم و خواستم که برگردم که یکی از پشت صدام زد.گفت با کی کار داری؟گفتم با دختر دیوید.گفت الان صداش می کنم.از اومدنم مث سگ پشیمون بودم و یهو به سرم زد فرار کنم اما حقیقتش جرات نکردم.
دختری پرده ی دروازه رو کنار زد و اومد طرفم.حق با دیوید بود،هم سن و سال من و زیبا بود.سلام کردیم و من هنوز آمادگی حرف زدن باهاش رو نداشتم و گفتم:خبر داری بابات مرده؟
برخلاف انتظارم تغییری توی صورتش حس نکردم.گفت:تو کی هستی؟ازکجا میدونی؟جریان رو براش توضیح دادم.وقتی گفتم بابات کنار جوب مرده خندید و گفت:نه اون نمرده.فقط خماره.بهش برسه درس میشه.
مطمین بودم دختره اشتباه می کنه و اون مرده.ولی بعد از اون روز بارها دیوید رو توی همون حالت دیدم و بی خیال از کنارش گذشتم چون تردید نداشتم همین روزا کارش تمومه.چند ماه گذشت و از دیوید خبری نبود.دیگه کنار جوب وارفته نبود و هر دفعه به کلم می زد برم سراغ دخترش و بپرسم که مرده یا نه؟
بعد از6 ماه یه روز رفتم به اون خونه خرابه و سراغ دخترش رو گرفتم.دختره تا منو دید گفت:مدد کار اجتماعی هستی تو؟
گفتم :نه همینجوری خواستم سراغ دیویدو بگیرم آخه 6 ماهه ندیدمش کنار جوب.
گفت:مرده.خودزنی کرد و خودشو خلاص کرد.به سمت دستشویی اشاره کرد و گقت:تو همین مستراح.یه شب شاشیده بود.نمیتونست بلند بشه.حالش خیلی خراب بود.کولش کردم و انداختمش تو مستراح.خیلی طول کشید و نیومد بیرون.شستم خبردار شد داره می میره.میدونی تو مث خواهرم می مونی.تا حالا به هیشکی نگفتم.فهمیدم داره می میره،کاریش ندادم.گفتم بمیره هم من راحت میشم هم اون.درست نمیگم؟
بهتم زده بود.تازه فهمیدم گاهی هم میشه که مرگ یک انسان،اینقدربی اهمیت بشه.من و اون یه حس مشترک داشتیم.هردو از مرگ اون خرسند بودیم و من حالا نفس راحتی کشیدم و رفتم.

۲ نظر:

somaye گفت...

زمانی که من این کتابو می خوندم همش حماقت روسای کشورمون جلوی چشمم بود که با تصمیمهای احمقانه شان کلی رو به بازی گرفتند و اصلیات ول کردند و به مسائل مزخرف و فرعی چسبیدند .

somayeh گفت...

این کامنت مربوط به اون پست احمقهای چلم وتاریخشان بود