۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه


این سرخی شفق نیست،
بلکه از خون زهدان آسمان است
که جنین حرامزاده اش را سقط کرده.
دیگر چه کسی می گوید،
که آسمان همیشه پاک است؟
وقتی او را هر روزتردامن تر از دیروز دیده ایم
و هرشب سیه روتر

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

من به تو قول میدهم،ریشه هایمان به آفتاب می رسد!

نمی دونم چرا ولی ته دلم قرصه!
تظاهرات،جنبش سبز،دانشجویان،حبس،کتک،آتش سوزی،خسارت،قتل،13 آبان،قدس،16 آذر،تاسوعا،عاشورا...
شاید خودم بیشتر از هر کسی به ریش اینها می خندم ولی بازم ته دلم قرصه!
روزی هزار بار از کانال های voa و bbc و العربیه و کوفت و زهرمار از این مزخرفات می شنوم و به جد و آبادشون نفرین می کنم و بازم چون ته دلم قرصه!
تو دانشگاه هستند هنوز کسانی که مچ بند سبز بسته اند و اگه ازشون بپرسی این چیه باور کن نمی دونن و سهمشون از آزادی فقط اینه که اگه دختر باشن، حجابشون رو بردارن و اگه پسر باشن فیلمهای سکس ببینن و...و همینها دلایل کافی ای هست از نظر ایشان تا روز 16 آذر تمرین آواز کنند و بعد 100 سال دیگه برای نسلهای آینده تعریف کنند که سهم اساسی ای در براندازی جمهوری اسلامی داشته اند.
و من با نگاهی عاقل اندر سفیه به آنها،بازم ته دلم قرصه!
نمی دونم،شاید من هم اگه دانشجوی دانشگاه تهران بودم و توی جو جنبش قرار داشتم یه تظاهراتی هم می کردم تا بی نصیب نمونم از سهمی که قراره ازش به عنوان دست اندرکاران بر اندازی این دوره ی سیاه دیکتاتوری یاد بشه چون من اصولا آدم جوگیری هستم.اما در حال حاضر فقط یه کار ازم بر میاد و اونم اینه که ته دلم قرص باشه!

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

رستگاری حسین مبارک باد

حسین به زینب گفت:ای زینب! بر مرگ من صبور باش،مبادا اشک بریزی، مبادا پیراهنت را در سوگ من پاره کنی، تنها بگو "انالله و انا الیه راجعون"
و بدانید!اگر حسین می گفت اشک بریز،من خون می گریستم!
و اگر می گفت پیراهنت را بدر، من سینه ام را می دراندم!
او نگفت.پس من هم تنها می گویم "انا لله و انا الیه راجعون"
و برای رستگاری اش خوشحالم...

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

زندگی را چه کارش کنیم؟

گاهی فکر می کنم چقدر خوب بود اگر من هم مثل دختر همسایه مان منتهی الآمالم ازدواج با فلان پسر بود و تازه بعدش هم اسم پسرمون رو بذاریم کوروش!
یا مثل دختر عموم که رشته عمران بخونم و یک برجی بسازم که همه تو کفش بمونن و بعد بدونن که یه زن هم میتونه میلیاردر بشه مثلا!
یا مثل خاله ام که یک بار توی ردیف چهارم کنسرت گوگوش بشینم و با آهنگ همصدای خوبمش برقصم مثلا!
خیلی عالی بود اگر با خریدن یک زانتیای سفید دیگه هیچ خواسته ای من نداشتم.تمام دلخوشیم به این بود که وقتی میرم دوبی،میتونم از همون بدو ورودم روسری ام رو دربیارم و با شلوارک و رکابی تو خیابون ولو شم و آبجو بخورم.یا از تمام عروسی ها ساعت 5/4 صبح برگردم و کلاس گیتار برم و وقتی ازم میپرسن چه آهنگی دوس داری بگم "ویتینگ تو د میرکل" و مچ بند سبز ببندم و بعدش هم بگم به خدا و پیغمبر اعتقاد ندارم و با این حرف روشنفکر بودنم رو به همه ثابت کنم.
چقدر خوب بود اگه مثل همه ی آدمهایی که دورو برم هستند،توی دنیای کوچکی زندگی میکردم .دنیایی که اگه بتکونیش،غیر از آت و آشغال چیزی توش پیدا نمی کنی.دنیایی که فراتر از همین محدوده ی دید بصری نیست.دنیایی که توش مرزها هنوز مثل اساطیر و حماسه تعیین کننده ی هویتت هستند.دنیایی که برای عزت و سربلند بودنت،باید در راه کنکور،مقادیر معتنابهی از سلولهای جسم و حتی روحت را هرچند که روح از سلول تشکیل نشده،از دست بدی.چقدر درد آوره که من هنوز نفهمیدم چطور باید توی این مرز و بوم،زندگی را طی اش کنم.اینجا برای به دار آویختن خودت،حتی طناب هم پیدا نمی کنی و مثل نمایشنامه ی در انتظار گودو،آخرش باید بالاجبار زندگی کنی.