۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

سگِ سیاهِ درونِ من

درون من سگ سیاهی است
که دائم پارس می کند
و ارضایش نمی کند
نه خواب، نه خوراک، نه آب و نه ماده سگ!
درون من سگ سیاهی است
سرگردان و بی رحم
دور میدانی می چرخد
و تن کثیف و نجسش را می مالد به دیواره های تنم
و می شاشد روی تمام استخوانهایم.
درون من سگ سیاهی است
گاهی عوعوش دیوانه کننده است
با چشمانی چون اخگر
و پوزه ای چون انگِشت
ودهان کف آلود
و زبان آویزان از گوشه ی دهان
خونم را می مکد
درون من سگ سیاهی است
به زنجیر کشیده امش!
و برنمی تابد
زنجیر را
برای این است
که شوروشر به پا می کند

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله حق تقاته

خاطرات تلخ نوجوانی، روحش را شخم میزد.
عجیب بود که همه چیز را مو به مو یادش بود اما یادش نبود که آن موقع سینه بند می بست و عادت ماهیانه شده بود یا نه؟
می دانست که شب امتحان علوم بود.
می دانست که خانه هایشان هنوز سفیدکاری نشده بود.
می دانست که هنوز سیگار را امتحان نکرده بود.
و می دانست که هیچ چیز مثل حالا نبود.
می گفت این عشق دوره ی نوجوانی پایه های زندگی و احساسات مرا ویران کرد.
نپرسیدم چگونه بود.می دانستم اینطور می خواهد.از گفتن در مورد حماقتش خجل بود.خود را نمی بخشید.نمی دانست که کسی دیگر یادش نیست او چه اشتباهی کرده.
گفتم آدمیزاد است دیگر،گاهی اشتباه می کند.
گفتم خیلی گذشته چرا فراموش نمی کنی؟
گفت گاهی به یاد می آورم، مثل خوره می افتد به جانم، مثل کرمی وول می خورد زیر پوستم و می کوبد به استخوانم.
گفت دست خودم نیست.
گفت جواب خدا را چه بدهم؟
گفتم از خدا می ترسی؟
گفت خیلی!
گفتم چرا مگر خدا ترس دارد؟
گفت ندارد؟
گفتم ندارد.
گفت پس این آیه چیست؟
«ای اهل ایمان!از خدا بترسید چنان که شایسته ی ترسیدن است.»
و من خندیدم...........خندیدنی انبوه.
و یک لحظه خواستم که خدا باشم.
تا آن کس را که انبوه می خندد بر آیه ی خوف از خدا را چنان بچزانم که دیگر نخندد انبوه.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه