۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

احمق های چلم و تاریخشان


"من شعرهایم را عوض می کنم با نان،کره و پنیر،مرغ،تخم مرغ،سیر و پیاز،پاشنه ی چکمه ی پای چپم هم سوراخ شده،اگر کسی آن را درست کند،یک شعر 23 بیتی به او خواهم داد."
این اولین کتابی است که از«آیزاک بشویتس سینگر» می خوانم.نویسنده ای لهستانی و برنده جایزه نوبل در ادبیات.اگرچه این کتاب جایزه ی ادبیات کودک و نوجوان را گرفته اما به نظر نمی رسد کتاب کودک و نوجوانان باشد هرچند به خاطر طنز بودنش لحن ساده لوحانه ای دارد.
این کتاب، بحران یک اجتماع را خیلی جالب به تصویر کشیده و نشان داده که حماقت بشر تنها دلیل مشکلات جامعه می تواند باشد.داستان از ابداع واژه ی بحران شروع می شود.زمانیکه آنها گمان کردند واژه ی بحران بدون وجود مصداقش در عالم خارج بوجود آمده و به دنبالش بحران در شهر چلم هم پدیدار شد پس آنها سعی کردند واژه ی بحران را از میان بردارند تا مشکلات از بین برود و بعد دانستند پاک کردن صورت مساله،راه حل از بین بردن بحران نیست پس حاکم را عوض کردند و باز مشکلات ادامه داشت و در نهایت داستان با حکومت زنان پایان می یابد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

این 3 زن

(کاریکاتور:نیک آهنگ کوثر)

تابوی 30 ساله شکسته شد!
معرفی 3 زن به عنوان وزیر در کابینه رییس جمهوری که برای یک تار مو دختران رو به وحشیانه ترین شکل در ماشینهای گشت نظامی می چپاند،می تونه خیلی جنجال برانگیز باشه و طبیعی اش اینه که فعالان حقوق زنان الان به رقص و پایکوبی بپردازند و وقتشه که حداقل زنان نظرشون راجع به این رییس جمهور با جربزه 180 درجه متغیر بشه!!!
اما قضیه به همین راحتیا هم نیست جناب رییس جمهور منور!
کیه که ندونه وجود زنان اینچنینی با چنین کارنامه ی درخشانی نه تنها به نفع حقوق زنان نیست،بلکه به پسرفت اساسی وضع زنان کمک میکنه.اصلا کیه که ندونه عملکرد دولت نهم در رابطه با مسایل حقوق زنان اصلا حرفی برای گفتن نداره و همین خانم دستجردی کسی بوده که برای نخستین بار پیشنهاد جداسازی جنسیتی بیمارستانها رو مطرح کرده و احتمالا فهمیده که هر نوع آسیب اجتماعی در زمینه ی فساد و فحشا از بین رفته و تنها جایی که مرد و زن میتونن با هم ملاقات کنن بیمارستانهاست!
ضمن اینکه از یک منبع غیر موثق شنیدم خانم آجرلو در مجلس با تعدد زوجات مرد موافقت نموده و از آنجاییکه اکثر جمعیت مجلس رو مردان تشکیل میدن،این به رای اعتماد گرفتن ایشان میتونه کمک شایانی کنه.
اصلا همه ی اینها به کنار!گیرم که زنان انتخابی جناب محمود هم زنان لایقی باشند. باز هم استفاده ی ابزاری از زنان و آنها را دست افزاری برای پیشبرد اهداف زشت خود قرار دادن،در هر صورت جالب نیست حتی اگر نفس کار درست باشه.
اما نفس کار...درستی نفس کار،بستر مناسبی می طلبه.در جامعه ی ما که مردان در مقابل زنان دو حس بیشتر ندارند،تحریک و غیرت،به نظر من وجود وزیر زن به صلاح نیست چرا که کاری از پیش نمی برند و مهم سیاست خود رییس جمهوره که مورد تایید اکثریت جامعه نیست.

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

و ناگهان اعتماد ملی توقیف شد!

این یک اقدام مفید جهت حفظ محیط زیست میتواند باشد.از آنجاییکه اعتماد ملی از تیراژبالایی برخورداره و یک عده طرفدار حفظ محیط زیست باید باشند تا بر مقدار زباله هایی که تولید میشه نظارت کنند،بنا براین تیراژ این روزنامه را به صفر می رسانند.احسنت بر این دولت کارآمد!
از طرفی،سال اصلاح الگوی مصرف هم هست و مصرف کاغذ خیلی بالا رفته.بابا ملت!اینهمه روزنامه هست توی باجه.اینهمه خبر هست واسه باخبر شدن.بالاخره کاهش مصرف کاغذ رو از یه جایی بایست شروع کرد!
همه شما مستحضرید که مسؤولان امر خیلی آدمهای دقیق و کاربلدی هستند و از هدر رفتن اینهمه کاغذ و جوهر دلشان(یا شاید هم جایی در همان حوالیشان)می سوزد. بنابراین شاکی نشوید لطفا!
چند نوع آدم وجود دارد:1-آدمهایی که چیزهای خوبی منتشر می کنند.
2-آدمهایی که چیزهای بد منتشر می کنند.
3-آدمهایی که چیزهای خوب را توقیف می کنند.
نتیجه گیری:آدمهایی که چیزهای خوبی منتشر می کنند بهتر است بروند مگس بپرانند و اگر مؤنث هستند کوبلن ببافند.
آدمهایی که چیزهای بد منتشر می کنند به کارشان ادامه دهند تا ملت ضعیف و ضعیفه بدانند چه چیزهایی خوب و اصل کاری است(ضرب المثل مربوطه:ادب از که آموختی؟از روزنامه ی کیهان)
آنهایی که چیزهای خوب را توقبف می کنند!نروید!سر کار بمانید و این خدمت بزرگ را از محیط زیست دریغ ننمایید که سازمان محیط زیست جهان به کمک شما نیازمند می باشد!

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

وقتی مرگ مردی خوشایند می شود

یک مردی را می شناختم که بهش می گفتند دیوید.نام اصلیش احتمالا داووده اما من هرگز نشد که جدی ازش بپرسم.
اولین بار اونو توی یک مرکز ترک اعتیاد دیدم.همراه یکی از دوستانم که می خواست به برادرش سر بزنه به اون خراب شده رفتم.من هرگز برادر دوستم رو ندیدم و وقتی توی حیاط اون خراب شده منتظر بودم،دیوید لب سکو روی دو پاش نشسته بود و سیگار می کشید.من هرگز نمی خواستم سر صحبت رو با اون باز کنم اما اون به من گفت:داری عکس نگاه می کنی؟
گفتم آره.گفت:میشه منم نگاه کنم؟گفتم نه عکس عروسی دوستمه.اجازه ندارم نشونش بدم.گفت:به چشم برادری.
و هرگز دلیل اصرارش رو توی اون وضع رقت بارش نفهمیدم.
همونجا بود که شروع کرد به حرف زدن:یه دختری دارم،همسن تو.عین تو خوشگل.مدرسه شو ول کرد.من نمی خواستم ول کنه ولی اون گفت موقع رفت و آمد به مدرسه پسرا اذیتم می کنند.وقتی ترک کردم دوباره می فرستمش.حیفه.شما دخترا باهاس درس بخونین.من 2 روز دیگه میام بیرون.کار میکنم،پول در میارم،خونمو عوض میکنم و دخترمو میفرستم مدرسه.آره اون باهاس درس بخونه...
کم کم صداش بریده شد.چیزی می گفت اما من هرگز نفهمیدم چه گفت.یه دفعه افتاد به سرفه کردن.سرفه اش اونقدر بلند بود که گربه روی دیوار با شنیدنش فرار کرد.
اون یه معتاد واقعی بود.از همونا که توصیفش رو شنیده بودم.صداش،صدای خشک و تو دماغی اش،لحنش،قیافه درب و داغونش با دندونهای زرد و فاسدش که حال آدم رو بهم میزد و لبهای سیاه و قلوه ایش و دستهاش که خال کوبی آتیش بود.از همه مهمتر سرفه ی خشک و زننده اش بود که مو رو به تن آدم و گربه روی دیوار راست می کرد.
اونقدر وضعش خراب بود که نمیشد بهش چیزی گفت یا نصیحتش کرد.آخه چی باید بهش می گفتم؟می گفتم برو ویزای کار بگیر برو کانادا؟می گفتم برو دست دخترتو بگیر و برو یه جای سالم؟می گفتم برو کار میکن مگو چیست کار؟
موقعی که دوستم اومد پایین،سرفه هاش قطع شد و بهم گفت:دخترم!خونه ما همین نزدیکی هاس.اگه وخت کردی یه سر برو پیش دخترم خیلی تهناس.
چی باید بهش می گفتم؟گفتم باشه.خدافظ.گفت:وایسا آدرس بهت بدم.
آدرس داد و رفتیم خونه.اگر بگم بهش فکر نکردم،دروغ گفتم.مثل خوره افتاده بود به جونم و هرگز نفهمیدم یه معتاد اینچنینی،به چه انگیزه ای می خواست ترک کنه.چون مطمین بودم ترک کردنش محاله.اما من به خونه ش نرفتم و ازون دخترای کنجکاو ماجراجو هم نیستم.
از اون روز،هر معتادی که توی خیابونا می دیدم،توجهم رو بیشتر جلب میکرد.نمیدونم چرا ولی دایم دوست داشتم با دیوید مقایسه شون کنم.حدود یک سال بعد بود که من تو همون حوالی،دیوید رو دیدم.حدس بزنید چطوری بود؟
خودم هم تعجب کردم که با این وضعش چطور شناختمش.تنش لخت بود و با یه پیژامه ی تیره ی سوراخ سوراخ،لب جوب،نشسته خواب بود.ظهر تابستون بود و پیاده رو شلوغ.دلم می خواست همونجا گریه کنم.نسبت به سال پیش به مراتب لاغرتر و سیاهتر شده بود.اونقدر ضعیف و نزار که فکر کنم دیگه حتی نای سرفه کردن،ازون سرفه های بلندی که گربه می پروند رو هم نداشت.نمیدونم.شایدم مرده بود و برای اولین بار از خدا خواستم مرده باشه.دیرم شده بود ولی می خواستم مطمین باشم که مرده و با خیال راحت برم.یه سنگ برداشتم و پرت کردم طرفش.جم نخورد.مطمین شدم و رفتم.
فکرش منو ول نمی کرد.عصری رفتم طرف خونشون.یه خونه خرابه چهاردری که بیشتر شبیه انباری بود.حیاطش پر از اثاثیه ی کهنه بود وگربه های کوچیک و بزرگ. از هرکدوم از درها سروصدا میومد.نمیدونستم اسم دخترش چیه.اصلا نمیدونستم با دخترش چیکار دارم.ترسی افتاد تو جونم و خواستم که برگردم که یکی از پشت صدام زد.گفت با کی کار داری؟گفتم با دختر دیوید.گفت الان صداش می کنم.از اومدنم مث سگ پشیمون بودم و یهو به سرم زد فرار کنم اما حقیقتش جرات نکردم.
دختری پرده ی دروازه رو کنار زد و اومد طرفم.حق با دیوید بود،هم سن و سال من و زیبا بود.سلام کردیم و من هنوز آمادگی حرف زدن باهاش رو نداشتم و گفتم:خبر داری بابات مرده؟
برخلاف انتظارم تغییری توی صورتش حس نکردم.گفت:تو کی هستی؟ازکجا میدونی؟جریان رو براش توضیح دادم.وقتی گفتم بابات کنار جوب مرده خندید و گفت:نه اون نمرده.فقط خماره.بهش برسه درس میشه.
مطمین بودم دختره اشتباه می کنه و اون مرده.ولی بعد از اون روز بارها دیوید رو توی همون حالت دیدم و بی خیال از کنارش گذشتم چون تردید نداشتم همین روزا کارش تمومه.چند ماه گذشت و از دیوید خبری نبود.دیگه کنار جوب وارفته نبود و هر دفعه به کلم می زد برم سراغ دخترش و بپرسم که مرده یا نه؟
بعد از6 ماه یه روز رفتم به اون خونه خرابه و سراغ دخترش رو گرفتم.دختره تا منو دید گفت:مدد کار اجتماعی هستی تو؟
گفتم :نه همینجوری خواستم سراغ دیویدو بگیرم آخه 6 ماهه ندیدمش کنار جوب.
گفت:مرده.خودزنی کرد و خودشو خلاص کرد.به سمت دستشویی اشاره کرد و گقت:تو همین مستراح.یه شب شاشیده بود.نمیتونست بلند بشه.حالش خیلی خراب بود.کولش کردم و انداختمش تو مستراح.خیلی طول کشید و نیومد بیرون.شستم خبردار شد داره می میره.میدونی تو مث خواهرم می مونی.تا حالا به هیشکی نگفتم.فهمیدم داره می میره،کاریش ندادم.گفتم بمیره هم من راحت میشم هم اون.درست نمیگم؟
بهتم زده بود.تازه فهمیدم گاهی هم میشه که مرگ یک انسان،اینقدربی اهمیت بشه.من و اون یه حس مشترک داشتیم.هردو از مرگ اون خرسند بودیم و من حالا نفس راحتی کشیدم و رفتم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

ادبیات = خوراک،پوشاک،مسکن

برای اثبات اساسی بودن نقش ادبیات در زندگی مردم،فکر نمی کنم به دلیل و برهان نیاز باشد چرا که این امر آنقدر بدیهی و آشکار است که مرا از هرگونه شرح و تفصیلی بی نیاز می کند.چیزی مثل بدیهی بودن وجود خدا که حتی شخصی که به وجودش معتقد نیست هم بدون اینکه بداند،بطور فطری به خدا گرایش دارد.و همین کافیست که بگویم چگونگی صحبت کردن و اینکه بدانیم چه چیز را کجا بگوییم و بر مذاق مستمع سخن گفتن و چگونگی صحیح نوشتن و غیره و غیره در مقوله ادبیات قابل بررسی است.
پس همه ی انسانها،حتی آنانکه برای ادبیات ارزشی قایل نیستند،ناگزیر از ادبیاتند و در ارزش آن همین بس که از زمانیکه کودک حروف ابجد را می آموزد،همزمان با ادبیات سروکار دارد (" جمله نویسی" خود گونه ای از ادبیات به شمار میرود)تا زمانیکه از دانشگاه فارغ التحصیل می شود.
و به عقیده من درس انشا که بسیاری با ورود به دبیرستان که از واحد درسیشان حذف می شود،نفس راحتی می کشند،اهمیتش اگر به اندازه درس ریاضی نباشد،کمتر نیست.دلیلش هم خیل عظیم وبلاگ نویسانی است که در رشته های مختلف فنی و مهندسی و علوم پایه و حتی علوم انسانی درس خوانده اند اما یک جمله صحیح در نوشته هایشان دیده نمیشود و دلیل آن فقط و فقط سهل انگاری آموزش و پرورش و سازمان سنجش وآموزش درمورد این درس پراهمیت است .
متاسفانه آگاهی مردم از مقوله ادبیات آنقدر ناچیز است که فکر میکنند کسی که ادبیات می خواند باید از صبح تا شب شعر بگوید و رمان بنویسد و مشاعره نماید در حالیکه نمی دانند ادبیات چیزی جز سخن فصیح و بلیغ و صحیح گفتن یا نوشتن نیست.
با وجود همه این نقص هایی که از فرهیختگان کشور مشاهده می شود،باز هم تا یک دانشجوی ادبیاتی را می بینند می گویند:خوش به حالتون رشته تون چقدر آسونه!
البته نمرات فارسی عمومی این فرهیختگان از ما ادبیاتیون پوشیده نیست که همیشه گروه عظیمی از دانشجویان رشته های مختلف چه گل هایی که نکاشته و چه گندهایی که نزده اند و از شما چه پنهان ما ادبیاتیون با دیدن این نمرات دلهایمان به میزان قابل توجهی خنک میشود تا آنها باشند دیگر رشته ما را دست کم نگیرند.
فلاش بک:
به قرن چهارم باز می گردیم.به عصر ابوعلی سینای دانشمند که بدلیل جامعیت علوم عقلی شهره آفاق گشته بود و بد نیست بدانید از این علامه ی دهر اشعاری در دست است که اگرچه تعدادشان زیاد نیست اما چندان هم بی ارزش نیست.امثال ابن سینا زیادند.چه آنان که عالم شاعر بودند و چه آنان که شاعر عالم و از شعر هم که بگذریم،تقریبا همه ی عالمان قرون گذشته اعم از ابوریحان و زکریای رازی و میرداماد و ملاصدرا و ...آنقدر از علوم و فنون صناعات ادبی سررشته داشته اند که آثار علمی شان علاوه بر اشتمال داشتن به علم خاص،ارزش ادبی نیز داشته.نمونه اش تاریخ بیهقی است که هرچند به هدف روایت تاریخ تالیف شده،اما برای دانشجویان ادبیات هم تدریس می شود.
اما حالا...هزاران نخبه در رشته های گوناگون در این کشور هرسال طلا و نقره و برنز و مس و روی و ...می گیرند .ما انتظار نداریم ایشان مانند حکیم خیام از طب و نجوم و ریاضی و جغرافیا و...سر در بیاورند.ما انتظار نداریم آنها شعر بگویند.ما انتظار نداریم آنها در حد تیم ملی متن ادبی بنویسند.ما حتی انتظار نداریم ایشان متنی بنویسند.فقط انتظار داریم اگر احیانا با ایشان مصاحبه ای شد،طوری صحبت کنند که درخور یک نخبه باشد.چنانکه غالبا میزان فرهیختگی و سواد یک شخص در برخورد اول با نحوه صحبت کردن و رسایی و صحیح بودن گفتار شخص مشخص می شود نه با تعداد فرمولهای ریاضی که حفظ است یا تعداد میکروبهایی که می تواند نام ببرد.
امروزه سازمان فرهنگ و ادب فارسی تلاشهای بی وقفه اش را جهت حفظ اصالت زبان فارسی،وقف معادل سازی واژگان بیگانه نموده است.نگوییم اس ام اس،بگوییم پیامک!نگوییم کامپیوتر،بگوییم رایانه!
اصلا گیرم که ما به کامپیوتر هم گفتیم رایانه.با میلیونها واژه دیگر که همراه این سیستم وارد مرز ایران شده اند مثل وب و ویندوز و فوتوشاپ و گرافیک و...چه کنیم؟اصلا چرا باید ما نام علمی یک چیز را تغییر دهیم در حالی که برای حفظ اصالت زبان فارسی کارهای اساسی تری در اولویت قرار دارند از جمله اجباری کردن واحد درسی نگارش و ویرایش در مدارس و دانشگاهها.هرچند این پیشنهاد ممکن است مورد استقبال قشر تحصیلکرده ی جامعه قرار نگیرد اما باور کنید ادبیات حکم نیازهای اولیه ی انسان رو داره مثل خوراک،پوشاک و مسکن!!!

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

و لعنت الله علیهم

در این روزهای سیاه که خنده از لب گریزان است و اشک در چشم می افسرد و آه در سینه می خشکد...چه ناباورانه می خندیم!زار زار می خندیم!با اشک و آه می خندیم!
می خندیم بر سفاهت آنانیکه راه آزادی را می زنند و بساط فقر را می گسترند و جان می ستانند و براستی که ابلیس از دیدنشان شرمگین می شود!
آنانیکه دروغگویی و خیانت و دزدی و ناکارآمدی و بی شخصیتی و جادوگری را معیار راستی می دانند و از صدق و ایمان گریزانند.براستی در این مملکت بی قانون هیچ چیز حلال نیست جز خون این قلبتان.
آری می خندیم بر سفاهت آنانکه ما را سفیه پنداشتند و خنده را بر لبهایمان می دوزیم و نفرینشان می کنیم.
با استناد به همان آیه و حدیث و روایتی که عمر و عثمان و معاویه و عایشه و طلحه و زبیر را نفرین می کنند،نفرینشان می کنیم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

ابطحی یا گالیله؟!!!

این هفته،هفته پر خنده ای برای احمدی نژاده.از اون خنده های نفرت انگیز که من یکی با دیدنش دلم میخواد قی کنم.آره اون باید بخنده و ما ملت خس و خاشاک باید به این خنده تف کنیم و تلوزیون ایران رو که مشاهده میکنیم دادو بیداد راه بندازیم و بگیم خاموش کن این وامونده رو.
نتیجه انتخابات و انتصاب احمدی نژاد انصافا زارزار گریستن داشت.
سرکویب تظاهرات با چوب و سیلی و فحش و باتوم زارزار گریستن داشت.
کشته شدن ندا با اون شکل فجیع هم زارزار گریستن داشت.
برنگشتن زندانیان و دستگیری سران اصلاح طلب هم ایضا.
اما هیچکدام ازینها به اندازه قیافه ابطحی هنگام بازجوییش زارزار گریستن نداشت.همه اونها با قیافه وارفته و با اون لباسهای حقیرانه زندان و دستهای لرزان و ادبیات تحمیلی شان فقط یک چیز را به من فهماند.اینکه این حرامزاده های دولتی چه کرده اند با دوستانمان که مجبور شدند اینقدر راحت دروغ بگویند و نقش بازی کنند.ابطحی با اون ادبیاتش گویی مسخ شده بود و این دادگاه مسخره فقط منو یاد دادگاه گالیله انداخت که در اون اظهار کرد زمین صاف و مسطح هست.
اما این پایان سناریو نیست.داستان همچنان ادامه داره و باید منتظر بود و دید بر سر هاشمی و خاتمی و موسوی چه خواهد آمد!!!