۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

یه دیواره، یه دیواره، یه دیواااااااااااااااااااااااره


1-دیوار بلندی است دورتا دور این دنیا.دیواری کلفت و غلیظ و ستبر!دیواری بی روزن.دیواری بی انتها.همیشه این دیوار پابرجاست.تا بوده،بوده و تا هست نیز خواهد بود.آنسوی دیوار دنیایی دیگر است.خداوند فرشتگان را امر فرمود به برپایی دیوار تا نبیند بشر جوی هایی روان و حوریانی فراخ چشم و سفیدرو و باغها و مشروبات و ماکولات و ...


2-دیواری است دورتا دور این مرز.دیواری بس بلند و بس طویل.تا بوده نبوده است و تا هست نیز نخواهد بود.پیر امر فرمود به مزدوران که بنا کنید دیواری اطراف این دشت .دیواری که از آن بالا هیچ توپی نیفتد این سو و هیچ نسیمی نوزد این سو و هیچ نوری و هیچ صدایی و هیچ دروازه ای و ...
دیواری که هیچ جوانی نبیند برهنه زنی را و هیچ گدایی نبیند شاهزاده ای را و هیچ گمراهی راهی را و هیچ هشیاری بیراهه ای را.
اما همیشه نسیمی هست از آنسوتر که قلقلک دهد کنجکاوی مان را.و آنچنان شیرین است این نسیم که آدم هوس میکند فرهادی شود و با چکش بیفتد به جان این دیوار.و آخر و عاقبت این فرهادها را از حکیم گنجه بپرسید و از...


3-دیواری است دورتا دور هر انسان.دیواری که بلندی،ضخامت و استحکامش به اندازه ی تنهایی هرکس است.سازنده ی دیوار هرکس خود آنکس است و فرهادش نیز خود و دیوارنویسش خود و خشت خشتش خود و مته و چکشش نیز خود.دیواری که فرار نکرده ایم ازش و همیشه هست و خواهد بود.گاهی به وسعت دیوار خداست و گاهی هم به اندازه ی یک پنجره!

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

امان از این کلک خیال انگیز

عزم کرده بودم بعد از فراغت از درس اولین کاری که می کنم مشق خط باشد.و مشق خط برای خطاط مبتدی چون من بعد از 4ماه چیزی است در مایه های آب خوردن با چنگال!
رفتم سراغ جاقلمی چرمی ام که توی کشو خاک می خورد و قلم دزفولی جگری خیزرانی که مرکب روی نوکش خشک شده بود را در آوردم و با کاتر مرکب های خشکش را تراشیدم.رفتم سراغ دواتم و باز کردم درش را و آماده شدم برای شنیدن بوی ترش مرکب که انگار خلق شده بود تنها برای اینکه از سوراخهای بینی من بالا رود و لم بدهد روی مغزم و وقتی که با مقدار قابل توجهی کپک روبرو شدم،ناخودآگاه غضلات صورتم جنبید به جای لذت بردن از عطرش!
فی الفور لیقه و مرکب و آب جوش دیگری ترکیب کردم و نشستم پشت میز.کاغذ گلاسه و زیردستی چرمی و آهنگ "یاد ایام" شجریان را فراهم کردم و قصد کردم یک "ب"ی کشیده ی 11 نقطه ای بنویسم و آماده شدم برای شنیدن خرت خرت قلم روی کاغذ که انگار خلق شده باشد تنها برای اینکه از پرده گوش من عبور کند و دراز بکشد روی مغزم.وقتی قلم را با دست لرزان کشیدم روی کاغذ و سیر صعودی قلمم تبدیل شد به سیر نزولی و من از صدای گوشخراشش عضلات صورتم جنبید...دیگر فهمیدم که خارج از دنیای درس هیچ چیز و هیچ چیز وجود ندارد حتی مشق خط!
و تنها صدای شجریان ماند که می گفت:

هرکو نکتد فهمی زین کلک خیال انگیر/نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد