۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

تونل

دارم پی به یک حقیقتی می برم.حقیقتی که همیشه از خودم می راندمش.شبها موقع خواب از فکرش خوابم نمی برد.آنقدر خوابم نمی برد که کلافه می شوم.احساس می کنم چیزی زیر پوست پاهایم وول می خورد.هرچه پاهایم را جابجا می کنم دست از سرم برنمی دارد.هی اینور، هی آنور...دلم می خواهد پاهایم را بکنم بگذارم یک گوشه.بعدش با خود می گویم ولش کن.اگه بهش فکر نکنی خودش راهشو می گیره و میره.بعد تصمیم می گیرم دیگر بهش فکر نکنم و از همین فکر دوباره استرسم می گیرد و فکر تازه ای زیر پوست پاهام می غلتد.و دوباره فکرها کش می آیند توی مغزم و نمی گذارند بخوابم.
گاهی اتفاق می افتد که روزها بهش فکر نکرده باشم و بعد به همین که روزهاست نیامده سراغم فکر می کنم و دوباره از نو شروع می شود و پاچه ام را می گیرد ولم نمی کند و هی بهش فکر می کنم و فکر می کنم تا می رود زیر پوست پاهایم دوباره و شروع می کند به مور مور کردن طوری که دلم می خواهد پا شوم و یک ساطوری بیاورم و از ران قطعشان کنم.
دیشب میان این افکار سمج و پخش و پلا خوابم برد.حتی نکردم یک جوری سر همشان کنم و خوابم برد.داشتم خواب می دیدم یکی از اقوام دورمان که مردی حدود 50 ساله است، مرده.اولش من و او با دوچرخه روی ریل های مترو توی زیرزمین تاریکش می راندیم که برسیم به دانشگاه.اصلا توی اون خواب عجیب نبود که اون مرد هم با من می خواهد بیاید دانشگاه.بعد او خورد به دیوار تونل و مرد.با اینکه هیچ قرینه ای نبود که ثابت کند مرده ولی من در خواب فهمیدم که مرده و هیچ از مرگش ناراحت نشدم و جا هم نخوردم و به راهم ادامه دادم.هنوز توی اون تونل تنگ و تاریک بودم که میان خواب و بیداری به ذهنم رسید الان کجا هستم.فکر کردم که قاعدتا باید توی اتاقم باشم ولی پس چرا جهت خوابیدنم این طرفی است در حالیکه تخت من عمودی است؟ بعد چشمم را کمی باز کردم و تختهای دوطبقه ی آهنی را دیدم و فهمیدم که هنوز توی همان تونل هستم.از 2 ماه پیش...

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

تو آغاز می کنی، من گریه می کنم

روز [دوشنبه دهم ماه آبان] میان دو نماز بارانکی خردخرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد...(تاریخ بیهقی/ص410/س1)

داشتم تصورش را می کردم که الان تو فرسنگها آنسوتر روی تخت بیمارستان خوابیده ای.توی اتاقی سبز و سبزپوشان دوروبرت را گرفته اند و یکیشان که جراح هست با چاقوی جراحی براقی شکمت را پاره میکند.کیفیت پاره کردن عضو بدن انسان همیشه برایم دغدغه ای بوده.اینکه مثل هندوانه بارها باید آنرا فرو برد و در آورد یا اینکه با یک حرکت مثل لایه ای پلاستیک درانده می شود؟

به حرحال درانده می شود به اندازه ای که دست جراح برود داخل و پاهای موجود زنده ای را لمس کند و بکشاندش بیرون و آویزانش کند وارونه.صدای گریه ی بچه می پیچد توی اتاق و جراح دو تا می کوبد به باسن چروکیده ی بچه.آب ازش می چکد.تمام صورتش دهان گشادش است چیزی توی مایه های جولیا رابرتز و لثه های بنفشش توی مایه های علیرضا خمسه..پوست بدنش کبود و کثیف است و ناف درازش از روی شکم آویزان.جراح ماهرانه پرتش می کند بغل پرستار و پرستار بعد از تمیز کردنش می خواباندش کنارت و تو لبخند می زنی به موجودی که او را چند دقیقه پیش آغازانده ای.یک زن را مثل خودت، مثل خودم...

بغض می کنم.حقم نبود امروز اینجا زیر باران بدون چتر باشم.حقم نبود...