گاهی اتفاق می افتد که روزها بهش فکر نکرده باشم و بعد به همین که روزهاست نیامده سراغم فکر می کنم و دوباره از نو شروع می شود و پاچه ام را می گیرد ولم نمی کند و هی بهش فکر می کنم و فکر می کنم تا می رود زیر پوست پاهایم دوباره و شروع می کند به مور مور کردن طوری که دلم می خواهد پا شوم و یک ساطوری بیاورم و از ران قطعشان کنم.
دیشب میان این افکار سمج و پخش و پلا خوابم برد.حتی نکردم یک جوری سر همشان کنم و خوابم برد.داشتم خواب می دیدم یکی از اقوام دورمان که مردی حدود 50 ساله است، مرده.اولش من و او با دوچرخه روی ریل های مترو توی زیرزمین تاریکش می راندیم که برسیم به دانشگاه.اصلا توی اون خواب عجیب نبود که اون مرد هم با من می خواهد بیاید دانشگاه.بعد او خورد به دیوار تونل و مرد.با اینکه هیچ قرینه ای نبود که ثابت کند مرده ولی من در خواب فهمیدم که مرده و هیچ از مرگش ناراحت نشدم و جا هم نخوردم و به راهم ادامه دادم.هنوز توی اون تونل تنگ و تاریک بودم که میان خواب و بیداری به ذهنم رسید الان کجا هستم.فکر کردم که قاعدتا باید توی اتاقم باشم ولی پس چرا جهت خوابیدنم این طرفی است در حالیکه تخت من عمودی است؟ بعد چشمم را کمی باز کردم و تختهای دوطبقه ی آهنی را دیدم و فهمیدم که هنوز توی همان تونل هستم.از 2 ماه پیش...