۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

تو آغاز می کنی، من گریه می کنم

روز [دوشنبه دهم ماه آبان] میان دو نماز بارانکی خردخرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد...(تاریخ بیهقی/ص410/س1)

داشتم تصورش را می کردم که الان تو فرسنگها آنسوتر روی تخت بیمارستان خوابیده ای.توی اتاقی سبز و سبزپوشان دوروبرت را گرفته اند و یکیشان که جراح هست با چاقوی جراحی براقی شکمت را پاره میکند.کیفیت پاره کردن عضو بدن انسان همیشه برایم دغدغه ای بوده.اینکه مثل هندوانه بارها باید آنرا فرو برد و در آورد یا اینکه با یک حرکت مثل لایه ای پلاستیک درانده می شود؟

به حرحال درانده می شود به اندازه ای که دست جراح برود داخل و پاهای موجود زنده ای را لمس کند و بکشاندش بیرون و آویزانش کند وارونه.صدای گریه ی بچه می پیچد توی اتاق و جراح دو تا می کوبد به باسن چروکیده ی بچه.آب ازش می چکد.تمام صورتش دهان گشادش است چیزی توی مایه های جولیا رابرتز و لثه های بنفشش توی مایه های علیرضا خمسه..پوست بدنش کبود و کثیف است و ناف درازش از روی شکم آویزان.جراح ماهرانه پرتش می کند بغل پرستار و پرستار بعد از تمیز کردنش می خواباندش کنارت و تو لبخند می زنی به موجودی که او را چند دقیقه پیش آغازانده ای.یک زن را مثل خودت، مثل خودم...

بغض می کنم.حقم نبود امروز اینجا زیر باران بدون چتر باشم.حقم نبود...