۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

من خودِ خودِ راسكولينكوفم به خدا

همه چيزش نفرت آدم را شعله ور مي كند.همه كارهايش كفر آدم را در مي آورد مثل چي.از راه رفتنش كه نعلينش را لك و لك مي كشد روي زمين و از 20 متري استرس آمدنش را به روح آدم تزريق ميكند و حال آدم را مي گيرد آنهم وقتي در حال مطالعه ي كتابي مثل نامه ي باستان دكتر كزازي هستي كه وقتي رشته از دستت رفت بايست پاراگراف را دوباره شروع كني و وقتي مي آيد و درمورد چيزي حرف مي زند كه تا حالا از صبح 20 بار مخ زبان بسته ات را كار گرفته باهاش، آنوقت حق مي دهي به شخصيت رمان تهوع ‌‌سارتر كه وقتي نشسته توي كافه و به چرنديات همكارش گوش مي دهد، هوس كند چاقوي مادر مرده را كه روي ميزش است طوري فرو كند توي مغز يارو كه از وسط نصف شود. من در اين مورد واقعا همداستانم با اين شخصيت وقتي مي بينم اين دختر اينطور با چنگال افتاده به جان مخ من.
يا وقتي كه رسما ما را نفهم مي بيند و من دائما مثل كارتون تام و جري رويش دو عدد گوش الاغ را روي سرم حس مي كنم و هي از مايه دار بودن بابايش برايمان مي گويد كه مثل چي پول خرج كرده ايم و در ناز و نعمت بوده ايم و هفته اي 3 وعده چلوكباب توي برنامه غذاييمان داشته ايم و اونوقت واسه 300 تومان پول نون بربري كه واسم خريده و يادم رفته بهش بدم، 3 روز بعدش يادآوريم ميكنه، دلم مي خواست اون ارژنگ سفر شب بودم تا سيصد تومان را مي چپاندم توي حلقش و نهايتا توي اون صورتش.
همه را مي شود به ديده ي اغماض نگاه كرد ولي صداي سين هاي سوتي اش را هنگام نماز كه تعمدا مي كشاند و زياد از حد تكرار مي كند با صداي بلند كه مبادا به گوش خدا نرسد را ديگر نمي توانم تحمل كنم. آنوقت است كه فقط دلم مي خواست راسكولينكوف جنايت و مكافات داستايوفسكي بودم و با تبري فرق سرش را مي شكافتم.
گاهي فكر مي كنم اين نويسندگان چطور توانسته اند دقيقا تمام واكنش هاي من رو در مقابل هر عملي به كاراكترهايشان نسبت دهند؟

۳ نظر:

Unknown گفت...

جدیدا خیلی بداخلاق شدیا
ولی ارژنگو خوب اومدی
یادم افتاد باز قلبم تیر کشید واسش

سلما گفت...

ما بد اخلاق نبودیم، زمونه بد اخلاق بود.(شعر مربوطه:ما بی وفا نبودیم زمونه بی وفا بود)

مژگان گفت...

سر و کله زدن با موجودات دوپا صبر ایوب میخواد که انشاالله خدا عنایت کنه.........