۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

پیرمرد و دریا و تلاش برای معاش


عکس

این ماهی لاغر و کوچک و ارزان قیمت را من در یک ماهیگیری 3 ساعته گرفتم.به طعمه ی نخورده شده دقت فرمایید!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

من یه سایه میخام

وسط راهروی تنگ و شلوغ با قدمهای بزرگ و زانوهای منقبض شده و شانه هایی که از حمل کوله پشتی ثقیل حاوی کتاب انگار دارند خرد می شوند راه می روی.
الان دقیقا اول سالن هستی و غرفه ای که دنبالش می گردی آخر سال هست و دوستانت که بیرون باهاشان قرار گذاشته ای بیرون منتظرت هستند پس وقت نداری هرازگاهی به کتابهای اطراف راهرو نگاهی بیندازی و سعی می کنی جمعیت را بشکافی مثل موسی دریای نیل را و کتابی را که می خواهی برداری.
وسط راهرو غلغله است.تو این را خوب می دانی و از فکر کردن بهش دیگر حالت بهم می خورد.فقط دوست داری به بیرون از سالن فکر کنی و ناهاری که قرار است روی چمنهای کثیف و زیر سایه ای که اگر گیرت بیاید میل کنی.
راه می روی.هم چنان می روی و یک آن صدایی از پشت به گوشت می خورد.سرت را بر می گردانی که ببینی چه خبر است.دختری هم سن و سالهای خودت افتاده زمین.نمی توانی حدس بزنی که خورده زمین یا غش کرده یا فشارش افتاده یا تشنج کرده.فقط می بینی که دمر افتاده و مردی که بهش می خورد پدرش باشد دست و پایش اصلا گم نیست و با اینحال کاری نمی کند.
مرد جوانی از وسط جمعیتی که اکنون راکد شده خودش را می رساند و انگشتش را می گذارد توی دهان دختر و مخلوط کف و خون از دهانش سرازیر می شود.جوان با دست دیگرش موی دختر را نوازش می کند.
حالا می توانی حدس بزنی که دختر صرعی چیزی داشته.
مردی از جمعیت بهت می گوید تو برو کمکش کن.اون مرد نامحرمه.
دلت می خواهد رویش قی کنی.آنقدر رویش قی کنی که خودش هم باورش نشود رویش قی کرده ای.
رویش قی نمی کنی و جمعیت را ترک می کنی و می روی دنبال کتابت و دوستانت و ناهارت و چمن کثیف و سایه ی دست نیافتنی ات.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

دریا شده است خواهر و من هم برادرش

نمیدونم روز ملی خلیج فارس کی بود دقیقا.دیروز،پریروز یا اصلا شاید هم همین امروزه.به هرحال خیلی وقته توی دانشگاه با تیترهای مختلفی در مورد این موضوع روبرو میشم که همیشه اونقدر عجله دارم که وقت نمی کنم درست و حسابی بخونمشون.جایی فراخوان عکس بود به این مناسبت، جایی پارچه نویسی به گمانم و جایی همایش و ازین چرت و پرتها.
در هر صورت برای من هیچ فرقی نمی کنه که خلیج فارس باشه یا عربی یا هر کوفت دیگه.فقط اینو میخوام بگم که توی 4سال اخیر مقادیر معتنابهی از وقت و انرژی من صرف سفر دریایی با اتوبوسهای زهواردر رفته می شده است.هفته ای 2 یا 3 بار می چپیدیم توی صندلی های چرمی پاره پوره ی اتوبوس و حجم غلیظی از دود بنزین رو نوش جان می کردیم و گاهی دریا اونقدر طوفانی بود که همون لحظه فکر می کردیم دیگه آخر عمرمونه و گاهی دریا اونقدر خواهر بود که دلت می خواست هیچوقت به اسکله نرسه.جلیقه های چرک و کثیف نارنجی رنگ اتوبوس هم همیشه کنارم بود و من 1 بار هم نشد که اونو بپوشم حتی اگه دریا طوفانی بود.
یادمه یک بار داشتم برای امتحان همون روزم می رفتم بندرعباس و سراسر تشویش و استرس بودم از اینکه مبادا اسکله تعطیل باشه و نرسم به امتحانم.هوا بشدت طوفان بود و این روزها بدلیل شکستن یک اتوبوس از همین فکستنی ها وسط دریا، تا یکم طوفان می شد اسکله را می بستند و من تقریبا مطمین بودم که کارم ساخته است. این درس پیش نیاز رو پاس نخواهم شد و میفته واسه ترم بعد و ترم بعد ارایه نخواهد شد و من قششششنگ یک ترم آزگار عقب خواهم افتاد.با این حال محض خاطر وجدانم هم که شده رفتم تا پای اسکله که با چشم خودم ببینم که تعطیل شده و اونوقت به بخت و اقبال مزخرف خودم نفرین کنم.
رفتم اسکله و در کمال ناباوری دیدم که بلیط می فروشند و همه دارن میرن به سمت قایقها و اتوبوسها.من هم خریدم و رفتم و به اولین چیزی که نگاه کردم دریا بود که مگر چقدر موج بود که اسکله باز بود؟
نمیدونم چند بار تا حالا این اتفاق نادر پیش اومده ولی همه می گفتند که گاهی پیش میاد.دریا صاف صاف بود.مثل یک تکه نان.به طرز افراطی ای صاف بود طوری که من وسطش تونستم درس هم بخونم!بر خلاف بادی که در حال وزش بود و درختها رو از جا می خواست در بیاره.
خیلی کیفور شدم.در واقع این خلیج حالا یا فارس یا عرب بهم حال اساسی داده بود و من تا ابد متشکرش بودم.روزی دوستی بهم گفته بود که پدرم گفته نگاه کردن به دریا ثواب داره.اون موقع بهش خندیدم و گفتم که باور نمی کنم خدا اینقدر مفت و مجانی ثوابهاش رو پخش کنه بین بندگانش اونم کسایی که خلیج نشین هستند.پس بقیه که سر مرز زندگی نمی کنن چه گناهی کردن؟
هنوز هم باور ندارم که این حرف بابای دوستم صحت داشته باشه ولی یه چیز رو می دونم.اون موج مثبتی که همه میگن، توی امواج خلیج فارس یا عرب بیداد می کنه!!!