۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

من یه سایه میخام

وسط راهروی تنگ و شلوغ با قدمهای بزرگ و زانوهای منقبض شده و شانه هایی که از حمل کوله پشتی ثقیل حاوی کتاب انگار دارند خرد می شوند راه می روی.
الان دقیقا اول سالن هستی و غرفه ای که دنبالش می گردی آخر سال هست و دوستانت که بیرون باهاشان قرار گذاشته ای بیرون منتظرت هستند پس وقت نداری هرازگاهی به کتابهای اطراف راهرو نگاهی بیندازی و سعی می کنی جمعیت را بشکافی مثل موسی دریای نیل را و کتابی را که می خواهی برداری.
وسط راهرو غلغله است.تو این را خوب می دانی و از فکر کردن بهش دیگر حالت بهم می خورد.فقط دوست داری به بیرون از سالن فکر کنی و ناهاری که قرار است روی چمنهای کثیف و زیر سایه ای که اگر گیرت بیاید میل کنی.
راه می روی.هم چنان می روی و یک آن صدایی از پشت به گوشت می خورد.سرت را بر می گردانی که ببینی چه خبر است.دختری هم سن و سالهای خودت افتاده زمین.نمی توانی حدس بزنی که خورده زمین یا غش کرده یا فشارش افتاده یا تشنج کرده.فقط می بینی که دمر افتاده و مردی که بهش می خورد پدرش باشد دست و پایش اصلا گم نیست و با اینحال کاری نمی کند.
مرد جوانی از وسط جمعیتی که اکنون راکد شده خودش را می رساند و انگشتش را می گذارد توی دهان دختر و مخلوط کف و خون از دهانش سرازیر می شود.جوان با دست دیگرش موی دختر را نوازش می کند.
حالا می توانی حدس بزنی که دختر صرعی چیزی داشته.
مردی از جمعیت بهت می گوید تو برو کمکش کن.اون مرد نامحرمه.
دلت می خواهد رویش قی کنی.آنقدر رویش قی کنی که خودش هم باورش نشود رویش قی کرده ای.
رویش قی نمی کنی و جمعیت را ترک می کنی و می روی دنبال کتابت و دوستانت و ناهارت و چمن کثیف و سایه ی دست نیافتنی ات.

۱ نظر:

محمد گفت...

اینها کسانی هستن که اگه زنی در حال غرق شدن باشه کمک نمی کنن چرا که نامحرمه... ولی به حکم یه جمله عربی خوندن خودشون و قبلت گفتن یه زن بلایی سرش میارن که سگ با ماده سگ نمی کنه...