۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

زلف بر باد مده...


به یاد دوست همیشگی ام مژگان

همیشه پیش بینی چنین روزی را می کردم.اینکه بنشینم روی تخت خوابگاهم_ تنها محدوده ای که مطمئنم متعلق به خودم است و کسی نمی تواند به این حریم تجاوز کند_و ساعتها فکر کنم.نه کتاب خواندنم بیاید و نه فیلم دیدنم و نه موسیقی گوش دادنم و نه هیچ چیز دیگر.تنها خودم باشم و این عضو خاکستری رنگ درون کله ام که هی می خارد و امانم را بریده.
میان افکارم یاد خاطراتی که توی بندر با مژگان داشتم دل و روحم را ضعف می اندازد.یاد روزهایی که حوصله ی هیچ نداشتم جز اینکه با هم برویم ساحل هتل هما و حرف بزنیم مثل چی ساعتها.حرف بزنیم از سیاست و مذهب و احمدی نژاد و جنبش سبز و همه ی آن توهماتی که زود گذشت و حالا دلم فقط می سوزد برای خودمان که چه خوشدل بودیم.
کنار دریا قدم می زدیم و بچه ماهی ها را که شنا می کردند در آبهای آلوده و نفت آلود را تماشا می کردیم.یاد آن روزی افتادم که کسی نبود ازمان عکسی بگیرد و من دوربینم را برعکس کردم و از خودمان عکس گرفتم و بعد دیدیم که فوکلهای همیشه آشفته ی مژگان به دست باد آشفته تر شد و توی عکس به شکل دو تا شاخ زشت در آمد و بعد خندیدیم.بی در و پیکر خندیدیم و من دلم برای این خنده های بی درو پیکر ضعف می رود همچنان.دلم برای خنده های مژگان که یک بار هم صورتش خالی نبود از این خنده .حتی در آن شام آخری که با هم خوردیم و من دیدم که خنده اش پشت اشکهایش چطور ترک خورد.من صدای ترک خوردنش را شنیدم...

۳ نظر:

محمد گفت...

نمی دانم چه بگویم... فقط خاطره هاست که لذت زندگی اند... من که خیلی مدیونشان هستم... چه خاطرات خوب چه تلخ... انگار میکنم هیچ چیز برایم لذت بخش تر یادآوری و گفتن از خاطرات گذشته نیست... هرچه باشد میگذرد چه خوب چه بد. بگذار فقط خاطره شود...

ناشناس گفت...

گاهی خاطرات آدم تنها دارایی آدم میشه.باید قدرش رو از پیش دونست.

مژگان گفت...

وقتی حرفای نگفته زیاد میشه سکوت بهترین حرفیه که میتونه زده بشه.....
برای بهترین دوست