۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

من آدم نیستم!

جدیدا ترسی ندارم از اینکه مثل یه هیولا زندگی کنم.جدیدا خیلی سرخودم.خیلی مغرورم و اصلا اجازه نمیدم کسی بهم بگه چیکار بکن و چیکار نکن.
جدیدا توی دوراهی که گیر میکنم، مثل هر آدم دیگه ای میدونم که راه درست کدومه ولی من راه غلط رو انتخاب می کنم.چون زدم به سیم آخر.چون جوونم و دوست دارم سرکش باشم.
میدونید؟من خیلی فکر کردم.ترجیح میدم بجای اینکه یک مازوخیسمی باشم، سادیسمسی باشم و این همون راه غلطیه که من انتخاب کردم.
خسته ام.از آدم بودن به شدت خسته ام.دلم می خواست گیاهی بودم.گیاهی که نه تاثیر می گذاشت و نه تاثیر می پذیرفت.دلم می خواست حیوانی بودم.حیوانی مثل کرم،یا عنکبوت یا هر موجود بی آزار دیگه.
خسته ام از اینکه باید تابع قوانین انسانی بود.باید با شرافت زیست.باید پیرو آئین بود،باید متین بود، باید خون جگر خورد تا سربلند بود.
خسته ام از اینکه خدا همیشه هست و مرا می پاید.گاهی فکر میکنم اگر خدا نبود خیلی کارها می کردم.نه اینکه خدا همیشه دست و پایم را بسته باشد، نه!ادعای ایمان و تقوا هم ندارم.اما خدا که هست،آدم راه مغزش بسته می شود به روی بعضی افکار کثیف و پلید.
احساس میکنم درونم پر از تحوله.دارم دیوونه میشم.نمیتونم معنی زیستن در چارچوبی معین رو درک کنم.نمیتونم زیر بار قوانین وضع شده که با سنت گره خورده برم.نمیتونم این دنیای سراسر چرک رو بذارم پای گذرا بودنش و امیدی به دنیای دیگر که خالی از این چرک هست هم منو راضی نگه نمی داره.درسته که میتونست بدتر از این باشه اما همیشه یک بهتر از این میتونست باشه ای هم هست.
خدایا!بدان که من امروز راضی نیستم از انسان بودنم و دیگه هرگز پز مخلوقت رو نده!من ناقصم.برای من صبر و قناعت نیافریدی!

۱ نظر:

مژگان گفت...

ذات انسام به نقص برای اینکه به کمال برسد.....همه ناقصیم و باید حاصل دسترنج خودمون رو بخوریم دیگه....