
امروز برای پرسیدن آدرسی رفتم به باجه ی روبروی دانشگاه و چشمم خورد به لبخند اثیری استاد.چقدر این چهره و لبخند را دوست داشتم و راستش اصلا انتظار حضورش را در باجه های نشریات نداشتم.بدون هیچ صحبتی 1500 تومانش را گذاشتم و تمام طول اتوبوس را گذراندم به مصاحبه ی استاد و کلام شیرینش.
این آغاز امید دوباره ی من بود به یکی از سرخوردگی های اجتماعی که خفت مرا هم چسبیده بود.فهمیدم وقتی استاد با همه ی ناملایمات روزگار هنوز لبخندش سبز است،پس دیگر می توانم از کنار باجه ی نشریات که می گذرم،نه تنها دماغم را نگیرم،که نگاهی هم به این مجلات بیندازم بلکه یکی از آنها جان سالم به در برده باشد از فیلتر این مملکت.
پی نوشت: استاد عاششششششششششقتم!
۳ نظر:
ولی من حتی اگه دهن استاد جر هم بخوره دیگه به هیچ چی امیدوار نمی شم
چطوری دختر؟
اوضاع و احوالت چطوره؟
منم اگه دهنش جر میخورد که امیدوار نمی شدم!
خوبم.کمبود دوستی مث تو همزبون رو اساسی احساس میکنم.آخه میدونی که گاهی فارسی آدم تموم میشه دلت میخاد فحش بندری بدی D:
امیدورام مصاحبه اش با بی بی سی رو دیده باشی... خیلی جالب بود...
ارسال یک نظر