۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

همه ی ما هولدن کالفیلد هستیم

من به طرز فوقلعاده ای هولدن کالفیلد را درک می کنم.درکش می کنم وقتی مهمترین دغدغه ی ذهنی اش این است که در زمستان که دریاچه ی پارک سانترال یخ می بندد، مرغابی هایش به کجا می روند؟
هولدن کالفیلد، نوجوان چهارده ساله ای است که وضعیت روحی مناسبی ندارد.در تمام درسهایش به جز زبان انگلیسی رفوزه شده، از مدرسه و همکلاسی ها و معلمهایش متنفر است و دو روز مانده به تعطیلات کریسمس،از مدرسه فرار می کند و نمی خواهد این دو روز را به خانه برود پس تمام داستان، سرگردانی های این دو روز یک نوجوان سرخورده را به تصویر می کشد.
هولدن تنها یک شخص نیست.هولدن نمادی از همه ی انسانها در برهه ای از زمان است.روزهای سیاه و دلزدگی.روزهای گذر انسان از مقطع نوجوانی و میل شدید او برای دانستن و فهمیدن اینکه این دنیا چرا اینقدر کثیف است؟
این داستان، آمریکایی است اما به نظر من شخصیت هولدن در هر بستری که رشد می کرد، همین سیر تکاملی را پیش می گرفت.هولدن کسی است که چیزهای زیادی او را رنج می دهد.چیزهای ساده ای مثل چلاندن جوش صورت یا گرفتن ناخن پا روی کف زمین یا بوی ویکس و ... او را تا سر حد مرگ کفری می کند.او همیشه ناراضی است.همیشه نفرتش را از هر موضوعی بیان می کند.او ذاتا آدم بسیار پاک و مظلومی است اما به نظر می رسد از این موضوع هم زیاد راضی نیست.او در بیان رذیلت های اخلاقی اش به طرز افتضاحی دروغگوست.به شدت تاکید می کند که دارای جنون جنسی است، کافر است، دروغگوست، اما او فقط از چیزهایی حرف می زند که بزرگ بودن خود را ثابت کند اما در واقع او نه جنون جنسی دارد و نه کافر است .اینکه در کشیدن سیگار و نوشیدن الکل افراط به خرج می دهد، درواقع تنها یک چیز را می خواهد به خودش ثابت کند و آن هم این است که دیگر بزرگ شده.حتی خودش هم این را به خواننده اشاره می کند که "پسر من خیلی سیگار کشیده بودم و حقش نبود اینقدر سیگار بکشم".مسلما برای خودش هم این موضوع غیر معمول است همین چیزهای غیر معمول است که او را سرخوش می کند.
هولدن الفاظ خیلی رکیک در گفته هایش به کار می برد.بسامد کلماتی مثل "مادرقحبه"،"لعنتی"،"کوفتی"،"مزخرف" و مترادفاتش بسیار بالاست. اما او این حرفها را فقط به خواننده می زند و نه در ارتباط اجتماعی. به گفته ی خودش او آدم کم دل و جراتی است.او از اینکه در یک جمع نمی تواند از حق خود دفاع کند یا مشتی به صورت کسی بزند یا قشقرقش راه بیندازد بی نهایت بیزار است.او از هم اتاقی اش که دائم با دوست دخترش رابطه ی جنسی دارد نفرت دارد اما به نظر می رسد این نفرت از حسادتش آب می خورد تا کثیف بودن هم اتاقی اش.در مسائلی که کوچکترین ارتباطی به او ندارد مثل اینکه استرادلیتر آن شب با جین در اتومبیل مشغول عیشند، آنقدر دلخوری و دلتنگی به خود راه می دهد که می خواهد بمیرد.آیا این همان نقطه ضعف هولدن نیست که نمی گذارد بی تفاوت باشد؟ آیا اصرار و تاکید بیش از حد او بر اینکه می میرد برای زنها و اگر بخواهد می تواند با آنها ارتباط جنسی داشته باشد یک نوع نعل وارونه زدن و گفتن از چیزهایی که ندارد نیست؟
چنانکه دعوت یک روسپی به اتاقش و عدم توانایی او در اجرای آنچه می خواهد گواهی بر این مدعاست.
فیبی، خواهر کوچک هولدن و الی، برادر مرحومش تنها کساتی هستند که هولدن از آنها متنفر نیست.فیبی شاید همان آنیمای ذهن هولدن باشد.بعد اهورایی و مثبت وجودی او که چیزی فراتر از یک کودک است و احساسات پاک و وارسته ی هولدن را به سمت همه ی خوبی ها و نیکی ها هدایت می کند.هولدن از هیچ چیز به اندازه ی تماشای فیبی با لباس آبی اش روی تخت خواب لذت نمی برد و این بیان سمبولیکی از دنیای دلخواه اوست که چیزی نیست جز پاکی و وارستگی و معصومیت کودکانه.
به نظرم جی دی سلینجر در آخر داستان کمی بی انصافی کرده که هولدن را به تیمارستان فرستاده.اگر قرار باشد هولدن به تیمارستان برود، دو سوم جمعت جهان را بایستی در مقطعی از زندگی روانه ی تیمارستان کرد.با اینحال جامعه ی آمریکا شاید از این نظر با جامعه ی ما قابل قیاس نباشد.
لازم است از آقای احمد کریمی با ترجمه ی خیلی خوبش تشکر کرد.به نظرم حق مطلب را اساسا ادا کرده بود.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد...

پیشترها....خیلی پیشترها....دنیا را انجمادی مرگزا فروبرده بود.طبیعی بود که یکریز بنالم از زمین و زمانی که هیچ پیوندی نبود میانشان با گرما که سرما سخت سوزان بود.زمستان اما نبود!!!
اینروزها نمی دانم چرا با اینکه زمستان است، آفتاب سخت می تابد.از انجماد این دنیا خبری نیست.نه اینکه همه چیز کمال مطلوب باشد اما چیزی که هست...انگیزه های محقر زندگی رخت بربسته اند و تو ناخودآگاه، بی آنکه تعمدی در کار باشد، دلت نمی خواهد بنالی.نالش های شب و روز مثل جنی شده اند و من بسم الله!!!

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

یکی نامور نامه ی شهریار

کم کم دارم به این تنیجه ی مزخرف می رسم که درس خواندنم به شدت تمام شده.یعنی آن انرژی ای که سابقا برای درس داشتم ندارم و نمی دانم این کم حوصلگی و شاید هم تنبلی از کجا آب می خورد.بخش اعظمش بر می گردد به خود دروس.از شاهنامه خواندن همیشه کیفور می شوم ولی نه شرحی که دکتر کزازی برایش نوشته و به نظر می آید خود فردوسی اگر سر از گور در می آورد حتما شرحی بر شرح دکتر کزازی می نوشت.اصلا نمی فهمم چه لزومی دارد دکتر کزازی راجع به نحوه ی زایش رستم اینقدر آسمان و ریسمان را به هم ببافد که آخرش بگوید:نگوییم "سزارین"، بگوییم "رستم زایی" چرا که قبل از اینکه سزار پادشاه رومی به این شیوه زایش شود، رستم جهان پهلوان ایرانی به این روش به دنیا آمده.به نظرم ابتکار خوبی به خرج داده ولی تعبیرش بیشتر از اینکه علمی باشد خنده دار است و من جای ایشان بودم هرگز خودم را مضحکه ی این و آن نمی کردم.نمی دانم این جمله از که بود که روزی دکتر نوروزی سر کلاس نقل قول کرد:"زبان خالص مثل آب مقطر است.بی بو و بی رنگ و بی خاصیت."
به نظرم این جمله را باید با آب طلا نوشت و هدیه کرد به جناب آقای دکتر کزازی که جدیدا نام خودش را از جلال الدین به فردین اصلاح کرده.
به هرحال من یکی که شرح دکتر کزازی را برای شاهنامه به هیچ احدی توصیه نمی کنم و ترجیح می دهم خود شاهنامه را به تنهایی و به کمک واژه نامه ی تخصصی شاهنامه بخوانم تا اینکه شرح وهم آلود تعبیرات کزازی را حفظ کنم که فردوسی از خدا بی خبر اگر بداند چه آورده اند بر سر "نامور نامه ی شهریارش"...
از این نامور نامه ی شهریار به گیتی بمانم یکی یادگار

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

...

من کله ی زرد آیکون یاهو هستم که می خندم .دو نقطه پرانتز بسته
پس تو هم سرباز کوچک من باش...

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

جمعه های سگی

امروز جمعه است.جمعه ها اصولا من بیشتر از روزهای دیگه احساس فلاکت می کنم.احساس می کنم این دنیا آن طوری نیست که باید باشد و تا قبل از اینکه بروم سوپر مارکت اصلا حواسم نبود که امروز جمعه است و همین که دیدم که دختر و پسر جوانی چنان می خندیدند که نزدیک بود صدای قهقهه شان گوشم را کر کند، یادم آمد که امروز جمعه است و دلم می خواست تفی بیندازم به صورت جفتشان و بروم بیرون از مغازه.برای اینکه محال بود آنها هم ندانند که این دنیا آن طوری نیست که باید باشد و با این وجود آنها داشتند شرو شورشان را به رخ آدم می کشیدند که مثلا چی؟!!!
نزدیک ظهر است.فردا کلی درس دارم.دارم شاهنامه می خوانم.باید امروز 500 بیتی را بخوانم.قافیه در بیت دوهزاروششصد و پنجم هنری است و پایه آن بررکان نهاده شده است.از آن روی که در پارسی ک و گ در واجگاه به هم نزدیکند و به هم بدل می شوند...
چه می شد اگر دکتر کزازی با آن علم وسیعش دست از سر شاهنامه برمی داشت؟چه می شد اگر کلا این پیران خردمند و عالمان باتجربه ی دیرین دست از سر ادبیات برمی داشتند؟
دارم کم کم به این نتیجه می رسم که سرنوشت من چقدر با ادبیات گره خورده و هر بلایی که به سرش می آورند به همان میزان من احساس فلاکت می کنم و دلم برای جفتمان می سوزد.
امروز جمعه است و من ناهار ندارم.خوب مسلم است که ناهار ندارم چون جمعه ها تعطیل است و چرا این مسوولان امور تغذیه فکر می کنند که ما در روز تعطیل نیازی به خوراک نداریم؟ لابد پیش خود اینگونه استدلال کرده اند که جمعه است و دانشجو باید آشپزی کند. در این حال باید بگویم با این استدلالشان بدجوری گوزیده اند به عقل و شعور خودشان.چرا باید روز جمعه ای به این سگی آدم دل و دماغ آشپزی داشته باشد؟ اصلا این در دنیای به این مزخرفی چه دلیل دارد آدم برای شکم خودش و یا به قول صدا و سیما خندق بلا وقت صرف کند؟
دارم از هوش می روم.مادرم گفته بود روزهای جمعه یادت نرود قرآن بخوانی. کدام آدمی را دیده ای روز جمعه قرآن خواندنش بیاید؟ قرآن را نازل کرده اند که وقتی حالش را داشتی بخوانی و اندرز بگیری نه اینکه وقتی حالت نقطه ای بیش نیست بازش کنی و...
از آسانسور که می روم پایین همیشه این بیت حافظ را می بینم که نوشته اند روی دیوار آسانسور:هرکه درین بحر مقرب تر است/جام بلا بیشترش می دهند
آخه چه می شد اگه حافظ مادرمرده این یک بیت رو نمی سرود و در این یک مورد حداقل نظری نمی داد؟ بعدش گفتم با خودم که اگه حافظ اینقدر توی خر کردن آدمها تخصص نمی داشت که کودکان فقیر فال فروش بیکار بودند و نون نداشتند بخورند...
کاش می شد سرم را بکوبم به دیوار.همیشه وقتی می خواهم اینکار را بکنم چیزی مانعم می شود.آن هم این است که می ترسم در اتاق بغلی مان کسی خواب باشد و با این کارم بیدارشان کنم...

آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت...
(فروغ فرخزاد)

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

تونل

دارم پی به یک حقیقتی می برم.حقیقتی که همیشه از خودم می راندمش.شبها موقع خواب از فکرش خوابم نمی برد.آنقدر خوابم نمی برد که کلافه می شوم.احساس می کنم چیزی زیر پوست پاهایم وول می خورد.هرچه پاهایم را جابجا می کنم دست از سرم برنمی دارد.هی اینور، هی آنور...دلم می خواهد پاهایم را بکنم بگذارم یک گوشه.بعدش با خود می گویم ولش کن.اگه بهش فکر نکنی خودش راهشو می گیره و میره.بعد تصمیم می گیرم دیگر بهش فکر نکنم و از همین فکر دوباره استرسم می گیرد و فکر تازه ای زیر پوست پاهام می غلتد.و دوباره فکرها کش می آیند توی مغزم و نمی گذارند بخوابم.
گاهی اتفاق می افتد که روزها بهش فکر نکرده باشم و بعد به همین که روزهاست نیامده سراغم فکر می کنم و دوباره از نو شروع می شود و پاچه ام را می گیرد ولم نمی کند و هی بهش فکر می کنم و فکر می کنم تا می رود زیر پوست پاهایم دوباره و شروع می کند به مور مور کردن طوری که دلم می خواهد پا شوم و یک ساطوری بیاورم و از ران قطعشان کنم.
دیشب میان این افکار سمج و پخش و پلا خوابم برد.حتی نکردم یک جوری سر همشان کنم و خوابم برد.داشتم خواب می دیدم یکی از اقوام دورمان که مردی حدود 50 ساله است، مرده.اولش من و او با دوچرخه روی ریل های مترو توی زیرزمین تاریکش می راندیم که برسیم به دانشگاه.اصلا توی اون خواب عجیب نبود که اون مرد هم با من می خواهد بیاید دانشگاه.بعد او خورد به دیوار تونل و مرد.با اینکه هیچ قرینه ای نبود که ثابت کند مرده ولی من در خواب فهمیدم که مرده و هیچ از مرگش ناراحت نشدم و جا هم نخوردم و به راهم ادامه دادم.هنوز توی اون تونل تنگ و تاریک بودم که میان خواب و بیداری به ذهنم رسید الان کجا هستم.فکر کردم که قاعدتا باید توی اتاقم باشم ولی پس چرا جهت خوابیدنم این طرفی است در حالیکه تخت من عمودی است؟ بعد چشمم را کمی باز کردم و تختهای دوطبقه ی آهنی را دیدم و فهمیدم که هنوز توی همان تونل هستم.از 2 ماه پیش...

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

تو آغاز می کنی، من گریه می کنم

روز [دوشنبه دهم ماه آبان] میان دو نماز بارانکی خردخرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد...(تاریخ بیهقی/ص410/س1)

داشتم تصورش را می کردم که الان تو فرسنگها آنسوتر روی تخت بیمارستان خوابیده ای.توی اتاقی سبز و سبزپوشان دوروبرت را گرفته اند و یکیشان که جراح هست با چاقوی جراحی براقی شکمت را پاره میکند.کیفیت پاره کردن عضو بدن انسان همیشه برایم دغدغه ای بوده.اینکه مثل هندوانه بارها باید آنرا فرو برد و در آورد یا اینکه با یک حرکت مثل لایه ای پلاستیک درانده می شود؟

به حرحال درانده می شود به اندازه ای که دست جراح برود داخل و پاهای موجود زنده ای را لمس کند و بکشاندش بیرون و آویزانش کند وارونه.صدای گریه ی بچه می پیچد توی اتاق و جراح دو تا می کوبد به باسن چروکیده ی بچه.آب ازش می چکد.تمام صورتش دهان گشادش است چیزی توی مایه های جولیا رابرتز و لثه های بنفشش توی مایه های علیرضا خمسه..پوست بدنش کبود و کثیف است و ناف درازش از روی شکم آویزان.جراح ماهرانه پرتش می کند بغل پرستار و پرستار بعد از تمیز کردنش می خواباندش کنارت و تو لبخند می زنی به موجودی که او را چند دقیقه پیش آغازانده ای.یک زن را مثل خودت، مثل خودم...

بغض می کنم.حقم نبود امروز اینجا زیر باران بدون چتر باشم.حقم نبود...